قهر با آدم فروش

این روزا نمی دونم چی رو باید باور کنم و چی رو باور نکنم.

درباره بلاگفا یه چیزایی شنیدم. می گن آدم فروشی کرده! دو سه نفر رو به اسم می

شناسم که فروخته. من از اینجا می رم. به قهر یا اعتراض یا هر اسمی که میشه

روش گذاشت. بلاگفا را تحریم کردم. همین!

بعد از این در

http://mikhahamzanbasham.blogspot.com/

خواهم بود. هنوز کامل نشده ولی قرار بود همه امروز بریم، خواستم جا نمونده باشم.

فرزندان گربه مادر

اين روزها ايراني هاي دنيا دور هم جمع شده اند و دنيا را به هم

 ريخته اند. در هر شهر و كشوري يك گربه كوچك شده اند و خنج

مي زنند به صورت ديكتاتور. اعتصاب غذاي سه روزه مي كنند

جلوي سازمان ملل،

راهپيمايي مي كنند از ميدان مركزي به ميدان دموكراسي، تجمع

مي كنند جلوي سفارت ها. پرچم مي آورند. پلاكارد مي آورند.

دستهايشان را V مي كنند رو به آسمان. شعار مي دهند. سبز

مي بندند. عكس مي گيرند. ترانه مي خوانند و قر مي دهند.

خوش به حالشان. من حسوديم مي شود. براي حمايت از ما به

خيابان مي آيند. مثل خود ما. ما هم به خيابان رفتيم. ما دور هم

جمع مي شديم و راه مي افتاديم. حمله مي كردند. گاز اشكمان

را در مي آورد. فرار مي كرديم. به هم مي خورديم. زير دست و

پاي هم مي مانديم. زمين مي خورديم و حالا باطوم بود كه به

سر و رويمان مي خورد. زخمي و خونين فرار مي كرديم و دوباره

جمع مي شديم. مثل جوجه ها. پا به قفس جوجه ها كه مي

گذاری مي ترسند و فرار مي كنند. زير دست و پاي هم مي مانند.

به در و ديوار مي خورند يا سكندري مي خورند. جوجه ها وقتي

قدمي عقب گذاشتي به خيال اين كه دانه پاشيده اي، باز مي

گردند و تند تند به زمين نوك مي زنند. ما هم دوباره بر مي

گرديم، در جستجوي دانه هاي آزادي.

ما روزهاي سختي را مي گذرانيم. پاسخ سكوتمان گاز است و

پاسخ شعارمان باطوم و پاسخ حضور و وجودمان گلوله. ما

روزهاي سختي را مي گذرانيم . گربه مادر تب دار است و نيازمند

توجه بچه گربه هايش. كارشان را بي ارزش نمي كنم. تلاششان

برايم ارزشمند است. انگشتان پيروز آن ها به اندازه انگشتان ما

ارزش دارد. شعارهاي آن ها شعار ماست و ترانه هايشان

دلگرمي مان. تي شرت هاي سبز آن ها به اندازه پيراهن هاي

گلگون ما ارزش دارد و اگر ما شهيد داريم آن ها هم عكس

شهداي ما را. ارزش قر دادن هاي آن ها كم از فرار و گريز ما

نیست. نه نمي خواهم كارشان را كوچك کنم. من فقط حسوديم

مي شود. حسوديم مي شود به آن چه آن ها دارند و ما نداريم.

من به آزادي و امنيت آن ها حسوديم مي شود و خنده ام مي

گيرد وقتي شعار مي دهند "نترسيد، نترسيد، ما همه با هم

هستيم"!

 

پسر كو ندارد نشان از پدر

معمول اين است كه پدرها مايه اعتبار و فخر و مباهات باشند. معمول

اين است كه پسرها نشان از پدر داشته باشند.

 

اين روزها كه همه چيز نامعمول است پدراني را مي بينم كه نشان از

پسر دارند. پدرهايي كه ديگر كسي به خودشان و گذشته شان كار ندارد

و همه آن ها را به فخر پسرانشان مي شناسند.

 

تا ديروز مي گفتند پسر روح الاميني، از امروز خواهند گفت پدر محسن.

مرد خاکستری ایران!

اتفاقاتی را فراموش می کنیم و اتفاقاتی را فراموش نمی کنیم. معمولا هم بدی ها را

یادمان می رود و خوبی ها به یادمان می ماند.

به تو که فکر می کنم خیلی چیزها هست که درباره ات فراموش کرده ام.

یادم رفته که تو انقلابی دو آتشه و فعالی بودی و کمک های زیادی برای اخراج شاه از

این سرزمین کردی.

یادم رفته که تو فرمانده کل قوا بودی و جنگ نابرابر ما با صدام را رهبری کردی و برای

تمام شدنش هم خودت پیشقدم شدی.

یادم رفته که تو با وجود این که می توانستی ولایت را قبضه نکردی.

یادم رفته که تو اولین رئیس جمهور بعد از جنگ بودی و خیلی هم زحمت کشیدی و

چقدر سد و پل و جاده ساختی که شدی سردار سازندگی. و این ها یعنی تو

سفیدی؟

به تو که فکر می کنم چیزهای زیادی هست که نمی توانم فراموش کنم.

نمی توانم فراموش کنم که دیدی مونس مرادت خانه نشین میشود و هیچ نگفتی و

شاید خوشحال هم شدی.

نمی توانم فراموش کنم که تو عالیجناب سرخپوش نام گرفتی و هیچ توضیحی برایش

ندادی. تو رد نکردی و بلاهایی که سر مدعی آوردند به من اجازه داد باور کنم زمانی

سرخ پوشیده بوده ای.

نمی توانم فراموش کنم که تو محکوم دادگاه میکونوس هستی. و البته که ما این

دادگاه را قبول نداریم!

نمی توانم فراموش کنم که شایعات دخالت تو در قتل های زنجیره ای بر زبان ها

چرخید و سکوت و بی اعتنایی تو حتی در حد محکوم کردن آن فجایع، به من اجازه داد

شایعه را باور کنم.

نمی توانم فراموش کنم کشتار مرصاد را وقتی تو فرمانده بودی. من هم مثل بقیه

مجاهدین را دوست ندارم. اما تو بهتر از من می دانی که رفتن در آن سازمان با خود

آدم بود و درآمدن از آن با اجل. من و تو نمی دانیم چند نفر از کشته شدگان مرصاد

پشیمان بودند و به جبر مانده بودند. ولی می دانیم که اگر به جای کشتن اسیر گرفته

بودیدشان، معلوم می شد.

من فراموش نمی کنم سکوت تو در کشتار دهه شصت را. البته اگر جرمت در همین

حد بوده باشد!

و این ها یعنی تو سیاهی.

حالا باور دارم که خون دامن آدم را می گیرد. گمانم این خون ها که شمردم بدجوری

دامن تو را گرفته است. رفقایت تو را که سیاستمرد بودی و امانپور را می پیچاندی،

بدجوری پیچانده اند. جوجه اردک زشتی که زیر پرت گرفتی به جای قوی زیبا، دیوی

سیاه از آب در آمده و گویا کمر به خوردن سر تو بسته.

این بار هم زرنگی کردی. درست فهمیده بودی که اشک ریختن دیگر فایده ندارد، اما

بغض تو هم اثر چندانی نداشت. شاید اولین صدای بغض آلودی بودی که چشمان مرا

نمناک نکرد. خیلی های دیگر را هم. چرا که برای آمدن به جمع ما دیر شده است. تو 

دل های ما را از دست داده ای. و در جمع ما جای نداری.

من اما از رنج تو شاد نیستم، چون تو سیاه نیستی. از رنجت ناراحت هم نیستم چون

تو سفید نیستی. تو همان خاکستری هستی، مرد خاکستری ایران!

 

نه شادیم، نه غمگین، گاهی می خندیم

روزهای خاصی را می گذرانیم. روزهایی که نمی دانیم شادیم یا غمگین.

 

غمگین نیستیم. چرا که دیگر تنها نیستیم. سال ها نشستیم کنج خانه و نوشتیم. دو نسخه نوشتیم.

یکی حرف دلمان و یکی برای رسانه ها. و حالا پایمان را که از خانه بیرون می گذاریم می بینیم که مردم

نسخه دوم را خوانده اند و نسخه اول را فهمیده اند. نه! اصلا پایمان را که از خانه بیرون می گذاریم می

بینیم که چقدر همفکر داریم چقدر همدرد داریم. چقدر خواهر و برادر داریم. شاد می شویم و دلمان می

لرزد و مو بر تنمان راست می شود از دیدن آن همه دوست.

 

غمگین نیستیم، اما شاد هم نیستیم.

 

شاد نیستیم چرا که دخترمان را آنطور فجیع و بیگناه می کشند و انکار می کنند. شاد نیستیم چرا که

پسرمان را زنده می گیرند و مرده پس می دهند. شاد نیستیم چرا که برادرانمان برادر و خواهرشان را

کتک می زنند و به سوز گاز، اشکشان را در می آورند.

 

روزهای خاصی را می گذرانیم. پیش می رویم و آینده را نمی دانیم. در این میان امیدواریم و بعضی وقت

ها می خندیم. می خندیم به این که یک خامنه ای این ور است و یک "خامنه ای" آن ور. می خندیم به

این که یک یزدی این ور است و یک "یزدی" آن ور.می خندیم به مردانی که قرار بود روضه بخوانند و ما گریه

کنیم!خنده دار نیست؟!

 

فقط مردم

ديروز دو تا از همسايه ها دعوا مي كردند. صدايشان كوچه را

برداشته بود. رفتم پاي پنجره. هر كدام گرايشي داشت و نظرش

را فرياد مي كرد. هر كدام هم نظرش را سنجاق مي كرد به

"مردم" و "خواست مردم". آخر سر يكي گفت : مردم فقط

شمايي؟ و رفت. رفت و نخواست كه بشنود "مردم فقط ما

نيستيم ولي ما هم مردميم". رفت كه نشنود "مردم فقط ما

نيستيم ولي فقط شما هم نيستيد". رفت و نخواست بشنود كه

همه ما مردميم و كاش حرفمان را بزنيم ولي آن طور كه مي

خواهند به جان هم نيفتيم.

 

آزادي، حق، و باقي كلمات

 اين كه الفبا كي و چگونه اختراع شده و چطور به تكامل رسيده

را كار ندارم. اين را هم كه كي و كي تصميم گرفته "ي"،"ي"

باشد و "ق"، "ق" را نمي دانم. اما مي دانم كلمات روحي دارند

كه همه مفهوم آن كلمه را بردارد. روحي كه نمي گذارد شادي

شبيه غم باشد. "شادي" خودش شاد است و "غم" ظاهرش هم

غمگين. يعني حتي اگر معني اش را هم نداني خطوطي كه مي

بيني برايت تصوير و حال خاصي را تداعي مي كند كه ريشه در

آن كلمه دارد. شايد براي همين "آزادي" دو تا الف دارد كه به پا

خاستن و ايستادگي را تجسم مي كند. از فراز به فرود مي آيد و

باز به فراز مي رود و فرود. شايد به همين دليل در پايان به "ي"

مي رسد و مي چرخد. بله آزادي مي چرخد، از زبان من به تو و

از تو به ديگري، و در هر چرخش مفهومي تازه پيدا مي كند.

آزادي براي من يك چيز است و براي تو چيز ديگري. و اصلا شايد

در تضاد هم ولي هر دو با يك عنوان. هر دو براي خواسته مان

مي جنگيم و پاي "حق" وسط مي آيد. گر چه "حق" هم مي

چرخد. حق بين من و تو و دور "ق" مي چرخد و ما را هم مي

چرخاند. من خودم را حق مي دانم و تو هم خودت را حق مي

داني. حق هميشه چرخيده و خواهد چرخيد. حق هميشه حق

مي ماند. اما آزادي نه. آزادي وقتي در كسي عميق شد و بر

جان كسي نشست او را"آزاد" مي كند. آخرش را مي بندد تا

ديگر نچرخد و نچرخاند."آزاد" از فراز به فرود مي آيد و باز به فراز

مي رود و اين بار به تعادل مي نشيند."آزاد" دهانش و دلش باز

است تا هم بگويد و هم بشنود و بپذيرد. بله، آزاد زيباست و آرام.

بايد آنقدر با آزادي بچرخيم تا بالاخره آزاد شويم و از زيبايي و

آرامش آن لذت ببريم.

 

 

چرا؟

فهميدم چرا نمي تونم طنز بنويسم. چون خودم به هر چيز بي

مزه اي مي خندم. يك عالمه هم مي خندم.

دسته چاقو

شنيده بودم چاقو دسته اش را نمي برد.

شنيدن كي بود مانند ديدن!

اين روزها

مي بينم كه چاقو بدجوري به جان دسته اش افتاده است.

بايد صبر كرد و ديد كه این چاقو دسته اش را تا ته مي برد يا ... .

معلوم مي شود. خدا را چه ديدي شايد چهار روز ديگر معلوم شد!

گربه

(تقديم به او كه يك مغ مبارز است و نه م.ق)

 

گربه بچه هايش را مي خورد. گربه هر بار كه زايمان مي كند يكي از بچه هايش را مي خورد. من فكر مي كنم تپل ترين و ملوس ترين شان را مي خورد.

گربه بچه هايش را مي خورد و من نمي دانم چرا ايران ما، شبيه گربه است.

تريبون

من نمي دانم چرا دولتمردان ما با عشوه و اطوار پاي تريبون مي آيند و دولتمردان امريكا مشت هايشان را گره مي كنند و مي جهند پشت تريبون.

من نمي دانم چرا دولتمردان ما پشت تريبون مشت گره مي كنند و داد مي زنند و دولتمردان امريكا پشت تريبون تسليم مردمند و لبخند مي زنند.

چرا افسرده‌اید؟ فراموش نکنید که این بهترین حالت ممکن است!

اینجا را بخوانید. می ارزد!

http://www.debsh.com/

آهنگر ستمگر

اسمش را در كتاب درسي ام خوانده بودم. از اين اسم خوشم مي آمد. تركيب اسمش مرا ياد كاوه آهنگر مي انداخت و تصويري از او در ذهنم مي ساخت. بعدها ديدمش. وقتي دانشجو بودم به شيراز آمد. يك سال بعد از دوم خرداد بود شايد يا همان سال. برايمان حرف زد و گفت كه "هر وقت كسي را ديديد كه دشمن از او حمايت مي كند بدانيد او هم دشمن است. كساني كه امريكا از آن ها حمايت مي كند دشمن ما هستند." من بچه بودم و فکر می کردم سیاست مردی با حرف من موضعش را عوض می کند. آخر جلسه كه كاغذهاي پرسش و پاسخ را جمع مي كردند، برايش نوشتم كه من، يك دختر نوزده ساله شهرستاني، اين را مي دانم كه اگر دشمن گروهي باشم و توفيقم به پيروزي كسي از آن گروه وابسته باشد، بايد دوستيم با او را پنهان كنم. امريكا هم مي داند كه مردم ايران او را دشمن مي دانند و بايد بداند كه اگر از كسي حمايت كند مردم او را دشمن خود خواهند دانست. اتفاقا امريكا بايد از كسي كه بودنش به ضرر اوست حمايت كند تا مردم را از او دور كند.

پاسخش آن روزها به نظرم خنده دار آمد. او گفت ما ملت باهوشي داريم كه چنين تاكتيك هايي فکر می کنند و سياسيون امريكا چنين چيزهايي به فكرشان نمي رسد!  حتي شاهد آورد كه به تازگي يك مقام عاليرتبه" سيا" پس از بازنشستگي كتابي نوشته و اين تاكتيك را كه "اين دانشجوي باهوش! مطرح مي كند" به سران امريكا توصيه كرده است.

گفتم كه آن روز اين جواب به نظرم خنده دار آمد. شايد چون بچه بودم و مردم را نمي شناختم. حالا اما چند سالي بزرگتر شده ام و لابد چشم هايم بازتر. امروز ديگر يقين دارم كه ما مردم باهوشي هستيم. گرچه به نظر مي رسد كسي كه هوش و ذكاوت و خرد اين مردم را به من يادآوري مي كرد، خود اين نكته را به دست فراموشي سپرده است.

راستش مدت هاست كه ديگر اسم او مرا ياد كاوه آهنگر نمي اندازد. حالا ديگر با شنيدن اين تركيب تصوير آهنگري به نظرم مي آيد كه خواست مردم را بر سندان گذاشته و با پتك بر آن مي كوبد.

حالا اگر ببینمش خواهم گفت:" حق با شما بود. ما مردم باهوشي هستيم. چرا كه از رفتارمان هم پيداست مي دانيم چه بر سر ما و چه ها بر سر شما آمده است. فقط من با وجود هوش به زعم شما وافرم، هنوز نفهميده ام آن چه از بين آن پتك و سندان بر خواهد آمد آن قدر  ارزش دارد كه ... ؟ من نمي دانم. مردم هم نمي دانند. شما چه طور؟ شما مي دانيد؟"

 

 

آمار و هزار

بعضی از این وبلاگای منافقین کوردل! به یک میلیون رسیدنه وبلاگشون رو جشن می گیرن. اونوخ من یه هفته انتظار کشیدم که آمارم برسه به هزار و جشن بگیرم می زنه و می خوره به این جریانات و از دستم در میره! حالا باید منتظر بشم لابد تا ده سال دیگه که به ده هزار برسم!

تاريخ

هر كاري براي خودش اصولي دارد. قانون دارد. راه و روش دارد. مثلا همين كتاب خواندن. كتاب خواندن هم اصول خودش را دارد. كتاب را بايد از جهت درست در دست بگيري و از، راست به چپ يا از چپ به راست، بخواني. از بالا به پايين بخواني و از سر سطر به ته بخواني. گر چه هر قانوني استثنا هم دارد. كتابي هست كه مي توان از پايين به بالا هم خواند. مي توان از چپ به راست، سر و ته يا از ته خط به سطر خط خواند. "كتاب تاريخ" را حتي مي توان جلوي آينه گرفت و برعكس خواند.

یک آدم دیگر

خودم را نمی شناسم. آدم تازه ای درونم سر برآورده که جور دیگری است. جوری که من نمی شناسمش.

آن که من می شناختم کتک خوردن را تحقیر می دانست. هر چند آخرین باری که کتک خورده بود، یادش نمی آمد. این آدم امروز کتک خورد و من نشناختمش چرا که تحقیر نشد. احساس قدرت کرد و دید که چقدر حقیر است کسی که از ترس می زند.

آن که من می شناختمش از خون می ترسید. هر چند که کف خیابان خون ندیده بود. این آدم امروز خون دید. کف خیابان. خون دختری که حقش را می خواست. و من باز او را نشناختم چرا که نترسید. احساس قدرت می کرد و خشمگین بود از کسی که از ترس می کشد.

خودم را نمی شناسم. دیگر نمی ترسم. دیگر نمی لرزم. اشک هایم فرار کرده اند و من بازمانده ام، با بغضی بر گلو و قدرتی در عمق جانم.

 

من و سی

امروز اولين صبح سي سالگي ام را شروع كردم. حالا هم دارم روز اول اين سي ساله بودن را مي گذرانم. ديگر بايد عاقل شده باشم. گرچه هيچ نشانه اي از آن دريافت نمي كنم!

تولدم را به مادرم كه لذت آفرينش را چشيد، به پدرم كه مالك محض بودن را تجربه كرد و به خودم كه براي پاي گذاشتن به دنيايي بدين زيبايي اجازه يافتم، تبريك مي گويم.

تولدم را به مادرم كه از اين سو و آن سو بردن موجودي دو كيلو و نيمي خلاص شد و به پدرم كه با جيغ هاي شبانه من آرامشش را به ناكجاآباد فرستاد و به خودم كه لذت بودن با رنج زندگي را نصيبم كرد، تبريك مي گويم.

تولدم مبارك!

فراغت!

فيلم تموم شد. از امشب شاهد سريال ها خواهيم بود!

يك ليوان آب زرشك تقديم تمام اونايي كه خوش رقصيدند و حرف هاي منو حتي نشنيدن!

زرد!

همه سبز بودند ... تو زرد از آب در اومد.

ساکت؟

خواهر لجبازی دارم. بچه که بود تند و تند حرف هایش را می زد و سریع انگشتش را توی گوشش می گذاشت و داد می زد: نمی شنوم. نمی شنوم. نمی شنوم!

تصور یک آدم بزرگ در این حالت سخت است. اولش سخت است و بعد که تصور کردی خنده دار می شود. انقدر خنده دار که آدم ریسه می رود. گر چه من بیشتر گریه ام می گیرد. این روزها آدم بزرگ و کوچک زیادی را می بینم که دستشان توی گوششان است و داد می زنند "نمی شنوم"!

آدم هایی که عکس نامزد دلخواهشان را به دست گرفته اند. زرم زیمبوهایی به رنگ های مختلف از سر و دست و گردن و پایشان آویخته اند و وقتی یکی با نمادهایی از نامزد رقیب از کنارشان می گذرد هو می کنندش یا مسخره اش می کنند یا ابراز تعجب می کنند از این که  طرف با این همه کمالات طرفدار فلانیست!

بعد هم هر چهار گروه داد می زنند "آزادی اندیشه با .... نمیشه" و هر کدام اسم نامزد خودشان را می گذارند جای سه نقطه. من هم قبول دارم که آزادی اندیشه نمیشه! آزادی اندیشه با این و اون نمیشه. آزادی اندیشه وقتی میشه که من حق داشته باشم رنگ دلخواه خودمو انتخاب کنم. آزادی اندیشه وقتی میشه که کسی بی اطلاع خودم به آنتن ماشینم پرچم نبنده. کسی بی اطلاع خودم زیر برف پاک کن عکس نذاره. کسی به زور تلویزیون منو خاموش نکنه با قطع برق.

آزادی اندیشه وقتی میشه که مامانم نگه به جای رای ندادن بیا"به خاطر من " به موسوی رای بده! یا خواهرم نگه شناسنامه تو می خرم. آزادی اندیشه وقتی میشه که به من اجازه بدین وسط یه دسته سبز از سر تا پا سرخ بپوشم.بدون این که زندانم کنین. بدون این که فحش بدین بدون این که پرخاش کنین. یا حتی نگاه تحقیرآمیز بهم بندازین.

یادمون باشه آزادی اندیشه بی من و تو نمیشه.

 

خوندن این هم خالی از لطف نیست

http://dadadagh.blogfa.com/

من دوستت دارم، دكتر!

-     بعضي وقت ها بهتر است آدم خودش بگويد اشتباه كردم، قبل از اين كه ديگران بگويند. يك كلمه مي گويي اشتباه كردم و تمام، ولي وقتي قرار باشد ديگران بيايند و اشتباهت را يادآور شوند ممكن است اوضاع خراب شود. ممكن است اولي بگويد اشتباه كردي، دومي بگويد غلط كردي، سومي بگويد شكر خوردي و بعدي بگويد... .

-     بعضي وقت ها بهتر است تيرهايت را از كوچك به بزرگ رديف كني و بعد كمان به دست بگيري. تيرهاي رديف شده را دانه دانه در چله كمان بگذاري و با دقت رها كني. بعد وقتي دشمن از پا افتاد و در نفس هاي آخر "تير خلاص" را بزني.

-         بعضي وقت ها بچه ها شير مي خورند و بعد پستان مادرشان را گاز مي گيرند. ‌

-         بعضي وقت ها آدم دشمن را دست بالا مي گيرد و دوست را دست كم!

-         بعضي وقت ها آدم دوست را دست بالا مي گيرد و دشمن را دست كم!

-         بعضي وقت ها آدم دوست و دشمنش را اشتباه مي گيرد.

اشتباه كردم! اگر اين اشتباه كردم را براي گاف هاي بزرگ خرج نكرده بودي و حداقل يكي براي روز مبادا نگه داشته بودي، يعني اگر نگفته بودي بانك مركزي اشتباهي چك پول زيادي چاپ و روانه بازار كرده، يا يك ميليارد دلاري كه مي گويند گم شده اشتباهي حساب شده، حالا مي توانستي بگويي عدد تورم را "اشتباه كردم"!

اگر نترسيده بودي و هول بر نداشته بودت و در اولين مناظره پاي دانه درشت ها را وسط نكشيده بودي، مي توانستي در آخرين مناظره اين تير را شليك كني و خلاص! حتي اگر شمشير از رو مي بستند فرصت حمله كه هيچ، وقت دفاع هم نداشتند.

اگر حرمت انقلابي را كه برايش زحمت نكشيده بودي، نگه مي داشتي. اگر انقلابي كه جانش را ديگران كندند و خونش را ديگران دادند و دو دستي تقديم تو و بعد من كردند برايت مهم بود، اين چنين تيشه به ريشه اش نمي زدي. راستش را بخواهي از خودم ترسيدم. وقتي تو كه حداقل هواي 42 را نفس كشيده اي و در فضاي انقلاب بزرگ شده اي به جاي گلي بر سرش، گلي شدي بر پايش، من و همسالانم با اين انقلاب چه خواهيم كرد؟

به قول خودت كارگرزاده بودي و از دامن انقلاب به رياست رسيده اي. بايد مثل همان بچه هاي شيرخوار... .

اگر رقيبان را جدي مي گرفتي و با اعتماد به نفس كاذب هميشگي ات بنا را بر رأي آوردن نمي گذاشتي و از روز اول براي تبليغات و براي دوباره رأي آوردن برنامه ريزي مي كردي و اگر گول استقبال مردم را در سفرهاي استاني نمي خوردي، امروز يقين داشتم كه چهار سال ديگر هم رئيس الوزرا مي ماني.

اگر فكر نمي كردي كه رقيبانت بزرگند و دست به يكي و وابسته به منابع قدرت و پيشينه مثبت، و عزمت را فقط براي كوبيدن آن ها جزم نمي كردي و مردم را هم به حساب مي آوردي. اگر مردم را آنقدر دست كم نمي گرفتي و فكر نمي كردي همه بيسواد و بي خرد و ساده لوح هستند و عدد و رقم و نمودارها را با زرنگي انتخاب مي كردي، به دروغگويي يا ناراستي! متهم نمي شدي.تو كه بهتر از من مي داني آمار علم دروغگويان است و با اعداد بهتر از هر توپي مي توان بازي كرد.

اگر مي فهميدي آن كه مي خواهد تو بماني دشمنت است و آن كه مي خواهد بروي دوست، براي ماندن دست و پا نمي زدي. با نيمچه آبرويي بروي بهتر نيست از اين كه در باتلاق دست ساز خودت فرو روي؟

من اما با همه اين ها دوست تو هستم. "من به تو علاقه مندم"!

من به تو علاقه مندم! برو حافظه ات را تقويت كن تا همه اشتباهاتت را فراموش نكني. فيلم خاطرات هاله اي را همه ديده اند.

من به تو علاقه مندم! برو كلاس رقص تا وقتي بندري مي زنند، عربي نرقصي و وقتي آذري مي زنند، لري! با يك كلمه "شهرام جزايري" نيمي از راي هاي طرف را ريختي به صندوق رقيب!

من به تو علاقه مندم! برو چشم هايت را بشوي. تمسخر را در نگاه مردم ببين، نه در كلام رقيب! فكر مي كني منفي را بگويي مثبت، مثبت مي شود؟ بد را بگويي خوب، نه، بهترين، خوب و بهترين مي شود؟ سياه را بگويي سپيد، سپيد مي شود؟

من هم البته زماني مثل تو فكر مي كردم. امتحان را مي دادم و به مادرم اطمينان مي دادم بيست مي شوم. كارنامه را كه مي دانند ده شده بودم و ... . مي رفتم اعتراض مي دادم، اشتباه كرده بودند!

اوريانا فالاچي را مي شناسي؟ مصاحبه اي كرده با شاه ايران، محمد رضا،و بعد ادعا كرده كه طرف بيمار است و خودبزرگ بيني دارد. استدلالش اين بوده كه "شاه ايران ادعاي حكمراني بر جهان دارد و ايران را يك كشور مدرن و موفق با پيشرفت روزافزون مي بيند كه بيست سال ديگر از امريكا پيشي مي گيرد."

مي تواني اين جملات را به ادبيات امروز بنويسي؟ من برايت مي نويسم:" ايران توان مديريت جهان را دارد"." كشور ما در چهار سال گذشته به موفقيت هاي چشمگيري دست پيدا كرده و در رشد اقتصادي از كشورهاي توسعه يافته موفق تر بوده". "اقتصاد امريكا، فرانسه و انگليس در حال سقوط است و ايران به ابرقدرت دنيا تبديل مي شود"

نمي دانم فالاچي چقدر درست مي گفته و استنادش درست بوده يا نه. واقعا نمي دانم. ولي من به تو علاقه مندم،دكتر جان! به نظرم "برو دكتر".

سبز يشمي سدري زيتوني يا سياه و سفيد

اسمت را شنيده بودم. چه اسم بزرگي. نمي شناختمت. حتي قيافه ات را. اما آنقدر همه محترمانه از تو ياد مي كردند كه من هم بدون اين كه بدانم چرا، احترامت مي كردم. سراغ ندارم سياستمداري را كه در همان زمان خودش و بعد از پايان دوران خدمتش محترم باشد. چرا كه هميشه دولتمردان را بر دست مي آوريم و با تيپا مي بريم. اما تو از اين حيث با بقيه فرق مي كردي. دوستت داشتند. خوبت را مي گفتند و هر وقت "كارد به استخوان شان مي رسيد!" يادت مي كردند و آرزوي آمدنت را. حالا هم بيشتر اينها از توبره خاطراتشان سنگت را به سينه مي زنند. من اما با تو خاطره اي ندارم. توبره خاطراتم خالي است و براي اين كه سنگي پيدا كنم براي زدن به سينه و رأيي براي انداختن به صندوق بايد "چيز"هايي از تو بپرسم.

سبز سبز

"مير"ي و به آن افتخار مي كني. طناب هاي سبز به دست ها مي بندي و كت بسته مي بري پاي صندوق لابد! گرچه سيادت تيغ دو لبه است و همين ها كه حالا با همين مير و سيدت شعر و شعار مي سازند، با اولين حركت مخالف ميلشان يادشان مي آيد كه "بني صدر هم سيد بود؟" جمله آشنايي ست مگر نه؟

شال سبز داري. باشد. داشته باش. اما حواست هست كه قرار نيست فقط رئيس جمهور شيعه ها باشي؟! يادت باشد كه اين كشورجمعيتي سني،درصدي مسيحي و يهودي و زرتشتي و اندكي هم بهايي دارد. براي آخري به تو اميدي نيست. كاش حداقل همان اولي ها را فراموش نكني. 

سبز يشمي

اين سبز هم عجب رنگي ست. از چمني و قورباغه اي بگير تا ... يشمي. همان كه عزيزان گشت ارشاد لباسش را مي پوشند. ديگر نمي بينيم؟ شوخي نكن. خودت هم مي داني که من و تو  هيچ، ملتي هم حریف او که آن ها را بر ميدان نشانده، نیست.

سبز سدري

سر و صدا زياد داري. شهر را طرفدارانت گرفته اند و ماشين ها را با عكس هايت پوشانده اند. نوارهاي سبزت همه جا مي چرخد و ... برنامه هايت؟برنامه هايت كدامند؟ براي مهار تورم، كاهش نرخ بيكاري، افزايش توليد، كاهش واردات و ... . كلي گويي نمي خواهم. اگر تورم را مهار مي كني، چگونه اش را برايم بگو! برنامه هاي واضح و عملي ات كجايند تا بخوانيم و بدانيم. سبزت سدري نباشد؟ از همان هايي كه سرشويش كف و حباب فراوان دارد و اثر هيچ!

سبز زيتوني

ما خسته ايم از به دوش كشيدن بار مالي جنگ اعراب و اسرائيل. بزرگ جهان اسلام كمك مي كند، نمي توانيم چيزي بگوييم. بزرگشان است بالاخره، سبز تو هم كه پيش او رنگي ندارد! جلوي دستگاه هاي ديگر را كه مي تواني بگيري. كجا؟ مثلا همين شهرداري تهران. پارسال كه پول نداشتيم قطار براي مترو بخريم و سر و دست و پايمان له مي شد زير دست و پاي برادرانمان و نه صهيونيست ها، چند ميليارد ناقابل كمك كرديم به لبنان. صداي هوادارانت را مي شنوي كه مي خوانند" فلسطين را رها .... "حتما مي شنوي. گرچه گذشته ات "چيز"هاي ديگري مي گويد.

خدا كند سبزت رنگ زيتون هاي به خون نشسته فلسطين نباشد. زيتون هاي آن ها و خون دل هم آن ها و هم ما.

سبز زبان!

مي گفتند زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد.حالا مي ترسم زبان سبز محجوب تو ... . اين كه دور بوده اي از دنياي سياست و بي خبري از اوضاع روز، يا شور حرف زدن نداري و يا شرم حضور داري را نمی دانم؟ نمي دانم كدام است كه نمي گذارد شمرده و واضح حرف بزني. شنيده بودم زيرك و هوشياري اما نمي بينم مسلط و مقتدر پاسخ بيابي و بگويي. نمي دانم چرا اصلي ها را رها مي كني و فرعي ها را پاسخ مي گويي. اگر نمي دانستم براي اصلي ها جواب داري، خوب، حق مي دادم اما حالا نه. يادت باشد تجربيات همين رفيق سوار فعلي نشان داده كه مهم نيست سيد الرئيس چه مي كند، مهم اين است كه چه مي گويد! گويا هر چه بگويد كسي سراغ رگ و ريشه و پايه و اساس حرفش نمي رود.

سياه و سفيد

اين چفيه سياه و سفيدت كه در معدود عكس هايي جاي شال سبز بر گردن داري، بدجوري مرا مي ترساند. سياه و سفيد نباشي؟ از آن ها كه آدم ها را يا سفيد مي بينند و خودي و يا سياه و دشمن. آدم ها را يا انقلابي مي بينند و يا ضد انقلاب. يا موافق و همراه يا مخالف و بيراه. مي داني چشمي كه به سياه و سفيد عادت كرد، منتقد را نه مي بيند و نه تحمل مي كند؟ مي داني چشم "سياه و سفيد"بين خاكستري را بر نمي تابد؟

 

دلم نمي خواست بيايي. تو اسطوره خيلي ها بودي. كاش نمي آمدي تا بالاخره بين رجال سياسي اين نظام يك اسطوره داشته باشيم. اسطوره اي كه نه به زور خوراك تبليغاتي تلويزيون، كه به شعور مردم سر برآورده باشد. حالا كه ديگرآمده اي. و آمده اي كه بماني! فقط خدا كند كه با آبرويت آمده باشي، نه به خرج آبرويت.

دكتر سردار

از اول مي دانستم هيچ كس به جز اين جوان هاي قديمي بسيجي نمي توانند اين ملت را نجات دهند. جوان هاي بسيجي خودشان را نشان داده اند. با دست خالي و يك تنه! انقلاب كرده اند. با دست خالي و حتي بي سلاح جنگيده اند. حالا هم نوبت اقتصاد و فرهنگ است. سي سال هم فرصت دادند تا اگر كسي  مرد عمل است خودش را نشان دهد كه نداد. بسيجي ها هم كه ابتدا سردار شدند و بعد دكتر، ناچار شدند از آمدن به ميدان. خدايي بهترين و عملي ترين برنامه ها را هم از زبان همين كهنه بسيجي شنيدم. البته يك كم از او مي ترسم. من از نظامي ها كه تفنگ دستشان بوده مي ترسم. حالا ولي تفنگ بر زمين گذاشته اند و قلم برداشته اند و مي خواهند قدم هم بردارند.

تصميمم را گرفته بودم و رأيم را برداشتم كه به صندوق بيندازم. اما حرف هايي قلقلكم دادند و دستم را خط زدند و نگذاشتند رأيم شكاف صندوق دكتر سردار را بيابد.

كنسرسيوم هسته اي ايران

سه روز انگشت به دهان بودم از طرح به اين تميزي. فكرش را بكن. يك كنسرسيوم هسته اي بزنيم و كشورهايي عضو آن بشوند. هيئت مديره داشته باشيم از انگليس كه نه، مثلا از فرانسه و هلند و چين و لبنان و بعضي كشورهاي غريب تر مثل گينه بيسائو يا حتي جزيره پيلا پيلا. بعد انرژي هسته اي توليد كنيم و بفروشيم. به خودمان. به اين كشورهاي عضو. به فرانسه برق بفروشيم و به چين از اين محصولات سلامت هسته اي مثلا داروهاي ايزوتوپ. به ونزوئلا ملزومات درمان هسته اي بدهيم و با ضايعات هم ترقه بسازيم و بدهيم به لبنان! مشكل تعليق و آژانس و اينها كه حل مي شود هيچ، پول هم در... . صداي چيست؟ زنگ ساعت. كوك كرده اي كه خواب نماني؟حق داري سردار. خواب ديده اي. كنسرسيومت را بزن. اما آنها كه شايد بيايند با تو در انجمن، موقعيت بهتري از ما در جهان ندارند. با جمع كردن كره شمالي و چين و هند و پاكستان و احتمالا روسيه، مشكل هسته اي ما حل نمي شود. فقط ممكن است مشكل بزرگتري درست شود. يك چيزي مثل جنگ جهاني لابد.

دولت ائتلافي

مرد جنگي سردار جان! تو نقاط حساس را نشناسي من بشناسم. اين دولت ائتلافي بدجوري گوش هاي آدم را تيز مي كند. الحق هم خوب مي گويي. فقط مي خواهم بدانم دولتت چقدر ائتلافي است؟ اميدوار باشم كه استاندار كردستان و كرمانشاه كرد باشند؟ استاندار سيستان بلوچ و خوزستان عرب باشد؟ يا استاندار سمناني نفرستي آذربايجان؟ دولت ائتلافي استاندار بومي هم در دل دارد؟

ترك ها و لرها كه جايشان را پيدا كرده اند، وزير كرد و عرب و بلوچ چه؟ حداقل يكي از هر كدام خواهي داشت؟ اگر با وزير كردت حرف مي زدي و ياد هم رزمان شهيد شده در كوه هاي كردستان افتادي، چه؟ وزير سني، مسيحي، زرتشتي يا كليمي داري؟ دولت ائتلافي حرف بزرگي است. به پس و پيش آن فكر كرده اي يا فقط مي گويي، بي تأمل؟

اقوام ايراني، فرزندان يك مادر

پس بچه هاي ترك منتظر كتاب هاي ادبيات تركي باشند و كردها منتظر ادبيات كردي. لابد بلوچ ها تاريخ سيستان خواهند خواند و تركمن ها بالاخره خاستگاه و تاريخ شان را خواهند يافت. لباس هايمان چه؟ من روستازاده آذربايجاني ام. لباس هاي محلي ما را ديده اي؟ دامن هاي رنگ رنگ چين چين. يك جليقه زري دوزي با شال نازك كه گيس هاي بافته مان را از دو طرف تا روي شانه هايمان مي پوشاند. لباس هاي محلي مان از صندوق رأيت بيرون خواهند آمد؟ براي عروسي و مهماني نمي گويم، بيايد كه پوشش اختياري هميشگي مان باشد. جشن هاي قومي مان چه مي شود؟ آن ها كه تا به حال متضاد با مذهب معرفي شده اند و روي زمين مانده اند و ده سال ديگر بگذرد فراموش مي شوند. يا رقص هاي محلي مان؟ رقص چوب لري و لزگي آذري و بندري. مي داني كه اين ها هم ويژگي هاي قومي ماست.

دولت در سايه

سايه تاريك است و خنك. در خنكي و تاريكي هواي خواب به سر آدم مي زند، حتي اگر وزير باشي. اين دولت در سايه را خودمانيم از معلوم الحال كش رفته اي. چهار سال پيش گفته بود دولتي از جوانان تشكيل خواهد داد به عنوان مشاور براي وزيران دولت آفتاب! اتفاقا تشكيل هم داد. چند جوان نخبه از فاميل جمع كرد كه به جاي مشورت دادن رفتند يك سايت زدند و شدند "باركلا"گوي رئيس. خدا كند دولت در سايه تو معرفي شوند و نظرات شان را با اسم در رسانه ها بگويند. خدا كند طلبكار باشند از تو، نه بدهكارت.

تحول مديريتي به سوي جوانگرايي

آن دوره اي كه دم زدن از جوانان بيست ميليون راي سرازير مي كرد به صندوق آدم، گذشته. جوان هاي آن دوره حالا هم سن و سال من هستند. مي داني! در سي سالگي آدم هنوز جوان است، اما نه جوان خام.

گفتي جوان ها را مي شناسي. خوب با آن ها كنار مي آيي. مي تواني ظرفيت ها و استعدادهايشان را كشف كني و هدايت كني به آنجا كه بايد. چه خوب. فقط خدا كند چند وقتي كه با جوان ها كار كردي و با آن ها كنار آمدي، آمار فرار مغزها بالا نرود. نكند اين بچه ها هم به پسرت احمد بپيوندند و فرار كنند آن ور آب و ... .

لايحه پانصد ماده اي حقوق مدني

خدا خيرت بدهد! حقوق مدني ما پانصد ماده ندارد و امكان تكان خوردن نداريم، امان از اين كه متر و خط كش به ميلي متر هم برسد. نكند كلمات خاص را كه نبايد در خبر و گزارش و مقاله و كتاب باشد را هم ليست كرده اي؟ يا نت هاي غير مجاز موسيقي، رنگ هاي ممنوع نقاشي و سوژه هاي "مگو"ي سينما و تئاتر را هم به فهرست نوشته اي. در اين همه ماده كه به قول خودت كتابچه اي شده،‌ضخامت جوراب و طول و عرض روسري و تعداد تارهاي مجاز و غير مجاز موي دختر و پسر را هم نوشته اي ديگر؟ راستش را بگو، مشاورانت آن روزها كه دهان ما را در جستجوي فساد بو مي كردند دندان هايمان را هم شمرده بودند؟!

يك وزير زن، مقابل خانم كلينتون

وا.. اين خانم هايي كه من دور و بر تو مي بينم، هر كدام را بفرستي با هيلاري سر ميز بنشيند اول از دامن كوتاه يا شلوار تنگ او شروع مي كند و اين كه رنگ زرد به سن و سالش نمي آيد و ديگر نوه دار شده و داماد دارد و اين رنگ مو ... . و در پايان مذاكرات هم مي بينيم هيلاري با چادري به سر در نشست خبري شركت كرده و مذاكرات فراموش شده. البته معذورات هم داري، خوب. كدام پاسداري حاضر مي شود برود بنشيند روبروي خانم كلينتون سر برهنه!

همه اين ها را نمي گويي تا برساني كه مرگ بر امريكا را قورت داده اي و بالاخره كسي را با وزير امور خارجه امريكا سر ميز خواهي نشاند؟

شغل خانه داري

شنيده ام حق عائله مندي مردان را حذف مي كني و پولي رويش مي گذاري و براي زنان خانه دار حقوق مي سازي. خوب البته زنان هم رأي مي دهند. اصلا نصف رأي دهنده ها زن هستند. پول هم كه چيز خوبي است. مخصوصا براي زنان خانه دار. عمري دستشان در جيب شوهرشان بوده. عمري هيچ كس كارشان را جدي نگرفته. كار من را هم هيچ كس جدي نمي گيرد، دكتر. من البته كارمندم. عصر كه به خانه مي آيم تند و تند ظرف مي شويم و غذا مي پزم و جارو مي كنم و بچه تربيت مي كنم و ... . من، هم خانه دارم و هم كارمند. اما تو هم به كار من اهميت نمي دهي. تو هم مرا نمي بيني. دكتر جان گوشه چشمي هم به حق من داشته باشي بد نيست!

 

زن سياسي

اين مدت سراغ وبلاگ نيومدم، چون نمي خواستم بنويسم. اينجا قراره از زن بنويسم و سياست چه ربطي ... . همين باعث شد بنويسم. همين كه سياست به زن ربط داره. خيلي از مشكلاتمون رو رئيس جمهور، نماينده مجلس، نماينده شورا و ... مي تونه حل كنه. همه ش رو نه البنه. ولي خيلي هاشو ميتونيم با همين مشاركت ها حل كنيم.

يه چيزايي نوشته م. به حرفاي تك تك اين نامزدها فكر كردم و دنبال بهانه اي براي رأي دادن يا دليلي براي ندادن گشتم. نتيجه براي خودم... .

امیدوارم به خواندنش بیارزد.

ببخشیم؟!

گاهي مي توانيم ببخشيم. به راحتي. مي گذريم و فراموش مي كنيم.

گاهي مي توانيم ببخشيم. كمي سخت تر. فكر مي كنيم. خودمان را راضي مي كنيم و مي بخشيم. فراموش هم مي كنيم، شايد كمي ديرتر.

گاهي مي توانيم ببخشيم. ولي سخت. وساطت مي كنند. فكر مي كنيم. حرف مي زنيم. در پايان مي بخشيم و شايد فراموش نكنيم.

گاهي نمي توانيم ببخشيم. وساطت مي كنند. فكر مي كنيم. حرف مي زنيم. سعي مي كنيم خودمان را راضي كنيم. وساطت مي كنند. دلداري مي دهند. التماس مي كنند. گريه مي كنند. قول مي دهند. اما نمي توانيم ببخشيم. مي خواهيم اما نمي توانيم.

اين آخري را هرگز فراموش نمي كنيم.

خنده هام

بداخلاقم. زود نارحت ميشم. حرف آدما بهم بر مي خوره. قهر مي كنم.

 بي اشتهام. قلبم مي زنه. دستام مي لرزه.

مي ترسم. بد مي خوابم. كابوس مي بينم. 

به دوستام زنگ نمي زنم.

همه ش تو خونه م. جايي نميرم.نه كوه. نه پارك. نه سينما.

نمي خندم.

كتاب نمي خونم. چراغارو خاموش مي كنم.

بهونه مي گيرم. گریه مي كنم. ... .

خنده هام. خنده هام بر مي گردن؟

خاطرات عاشقونه

بعضي وقتا دلم چيزاي عجيبي مي خواد. احساساتي سراغم مياد كه نمي تونم بفهممشون. مثلا حسودي مي كنم. نه اين كه هيچ وقت حسودي نمي كنم و حالا تعجب كردم. نه بابا! فقط الان چيزي كه حسوديشو مي كنم نا متعارفه.

حسودي زن و شوهرايي رو مي كنم كه با هم خوب نيستن. همه ش دعوا مي كنن. باهم قهر مي كنن. لجبازن و حرص همديگه رو در ميارن. صداي داد و بيدادشون تا اون سر كوچه ميره. زن و شوهرايي كه با شنيدن صداي پاي همديگه از تو راهرو ذوق نمي كنن و قلبشون تندتر نمي زنه. اونايي كه دلشون برا هم تنگ نمي شه و از عشق و علاقه روزاي اول زندگي فاصله گرفتن. حسادت مي كنم به زن و شوهرايي كه بيشتر خاطراتشون ازهم به يكي از دعواهاشون بر مي گرده. اونايي كه مي گن "رفتيم سينما يادته، لج كردي فيلم زهرمارمون شد" " مهموني فلاني من رقصيدم يادته اخماتو كردي تو هم از دماغمون در آوردي" "مامانم برات كادو تولد نخريده بود يادته با من قهر كردي".

خاطرات عاشقونه، مي تونه ادمو خفه كنه؟

 

چند دهه زندگی

عجب هنريه چند دهه با كسي زندگي كردن. عاشق اين جور زوج ها هستم. زوج هايي كه نيم قرن با هم زندگي مي كنن و گاهي هنوز عاشقند. دلم ميخواد رازشونو بدونم. راز اين همه عاشقي. اين هم صبوري و دلدادگي.

مردي رو ديدم كه شصت و يك سال با زنش زندگي كرده بود. روي اين يكسال آخر هم خيلي تأكيد داشت. اين يكسال آخر زنش مريض بود و يه جورايي فقط زندگي نباتي داشت.

شايدم به همين دليل روي اون يكسال آخر تأكيد داشت!

دل بریدن

ديگه آخراشه. شنيده بودم خراب كردن آسونه، آباد كردنه كه هنر مي خواد. حالا اما فهميدم، كه خراب كردن هم خيلي سخته. مثه دل بريدن. دل بريدن هم سخته تا حالا فكر مي كردم چقدر خوبه آدما قبل از مردن مريض شن، تا عزيزاشون آمادگیشو پيدا كنن. حالا اما فهميدم كه مرگ ناگهاني خيلي بهتره. يه دفعه دل مي كني.

دل بريدن سخت تره.

 ذره ذره دل بريدن از اوني كه دوسش داري خيلي سخته.

آدما 1: پر توقع

آدمارو دوست دارم. با همه خوبي ها و بدي هاشون. هر كدومشون يه چيزي درونشون دارن كه اگه پيداش كني خيلي برات دوست داشتني و جالب ميشن.  حالا خوبي بعضي ها خيلي بزرگه و زود پيدا مي شه يا اصلا انقدر خوبن كه هر چند وقت يه بار يه ويژگي تازه پيدا مي كني و بيشتر دوسشون داري بعضي ها هم خوبي هاشون خيلي كم و كوچيكه و براي پيدا كردنش بايد ذره بين دستت بگيري. بقيه آدما هم بين اينا.

 بعضي از آدما خوبن ولي كنار اومدن باهاشون سخته. مي خواي دوسشون داشته باشي ولي دافعه دارن. انگار خودشون با كاراشون ميگن منو دوست نداشته باش. انقدر گله مي كنن و توقع دارن كه خسته ت مي كنن. آدمايي كه كه هر چقدر بهشون محبت مي كني باز يه بهانه اي براي گله دارن و درست وقتي فكر مي كني ديگه راضيشون كردم، يادآوري مي كنن كه فلان كارو براشون انجام ندادي. آدماي حساسي كه از همه چيز ناراحت مي شن " چون خيلي دوستت دارن و اگه كسي ديگه اين كارو كرده بود ناراحت نمي شدن"! اين آدما گير ميدن و محبتشون هم زوريه. تعارف مي كنن بيا سينما حوصله ت سر نره و بعد دلخور ميشن كه چرا نرفتي! اين آدما خودخواه هستن. اگه برات يه كار كوچولو بكنن به همه ميگن و فقط تو روزنامه چاپ نمي كنن و بعد وقتي براشون كاري مي كني در گوشت ازت تشكر مي كنن تا كسي نفهمه. با همه اين جذابيت هاي رفتاري!، هميشه هم گله دارن كه دوستاشون بي وفا هستن و مي ذارن ميرن!

با يكي از اين آدما مشكل دارم. نمي دونم چرا نمي تونم تحملش كنم. عصبيم مي كنه. بهش حساس شدم. دلم مي خواد منم مثه بقيه دوستاش ولش كنم و برم.

شايدم بايد بگردم و مرواريد درونشو پيدا كنم. اگه اين روزا، انرژي شو داشته باشه.

رنگ تازه زندگي

نميدونم كه حالا و بعد از گذشت يك هفته از شروع سال جديد تبريك گفتن جايي داره يا نه. براي همين ترجيح ميدم به جاي تبريك حرف ديگه اي بزنم.

اين ششمين نوروزي بود كه در كنار فرهاد گذروندم. توي اين شش سال هر وقت نوروز شده سعي كردم براي سال جديد يه سبك جديد از زندگي رو انتخاب كنم. سبكي كه با سال قبل متفاوت باشه. راستش دوست ندارم زندگيم يه روزمرگي دائمي و مشابه زندگي مامانم و داييم و خاله و همسايه و دوستا و همكارام باشه. دوست دارم شيوه هاي مختلف زندگي كردنو امتحان كنم. سال اول(1383) نامزد بوديم. سالو توي جاده تحويل كرديم كنار  غريبه هايي كه عازم سفر بودن و ميوه و شيريني و قند و چاي به هم تعارف مي كردن. با شروع سال جديد هم هر كي رفت سر زندگيش. محل كارمون توي دو تا شهر مختلف بود و قرار گذاشته بوديم به هم تلفن نزنيم. دور از هم نامه نوشتن و بازي هاي عاشقانه رو امتحان كرديم. همراه يه زندگي كولي وار. اينطوري كه هر وقت مي تونستيم با هم باشيم مي رفتيم سفر و هر شبو توي يه شهر و يه جاي جديد مي گذرونديم. زندگي خوبي بود رها و آزاد و بدون هيچ قيدي و قاعده اي. وسط سال هم كارمو ول كردمو فقط بخون و برقص و خوش بگذرون.

سال دوم(1384) توي خونه خودمون بوديم و شش ماه از شروع زندگي مشترك گذشته بود. ديگه پخت و پز هر روزه و بشور و بساب بعدش دلمو زده بود. شور و شوق آشپزي كردن و غذاي خوشمزه پختن و منتظر به به چه چه فرهاد بودن، ديگه از بين رفته بود. فرهادو دعوت كردم تو آشپزخونه. دوتايي با هم غذا مي پختيم. اون سيب زميني خرد مي كرد من برنج پاك مي كردم. تا اون سيب زميني هارو بشوره و سرخ كنه من برنجو آبكش مي كردمو و دم كني سرش مي ذاشتم. اون سالاد درست مي كرد من غذا مي كشيدم. بعد هم يكيمون ظرفارو مي شست و اون يكي غذاهارو جمع و جور مي كرد.وسط سال هم دوباره رفتم سركار. انقدر با هم حرف مي زديم كه همه چيك و پيك كار و بار همديگه رو مي دونستيم. من مي دونستيم همكاراي فرهاد چي پوشيده بودن اونم مي دونست هر كدوم از همكاراي من ناهار چي خوردن. بعد با هم مينشستيم و فيلم نگاه مي كرديم يا كتاب مي خونديم. هر شبم فرحزادو دربند و بام تهران.

سال سوم (1385) فرهاد هنوز با من توي آشپزخونه بود. چاق شده بودم. بيشتر كتاب مي خوندمو و رفتم سراغ ورزش و لاغر شدنو و تغيير سبك تغذيه. سفر و كولي واري رو هم كنار گذاشتيم.

سال چهارم(1386) فرهادو از اشپزخونه اخراج كردمو دوباره شدم يه كدبانوي تنها توي مطبخ كه غذاهاي خوشمزه مي پخت و منظر ميموند تا همسرش به محض خوردن قاشق اول نظرشو بگه. يادمه تا نظرشو نمي گفت غذا نمي خوردم و همين طوري مينشستم. كمتر كتاب مي خوندم و ايده هاي بيشتري براي نوشتن سراغم ميومد. گاهي هم مي نوشتم. ولي براي خودم.

سال پنجم(1387) دوباره فرهادو به آشپزخونه فراخواندم! دوباره چيك تو چيك شديمو دست هر دومون رو بود. وقت بيشتري داشتم و مي نوشتم بيشتر براي خودم و گاهي توي وبلاگ. دلم درس خوندن مي خواست و برايش لك ميزد. دوباره رفتم سراغ دوستاي قديميمو روابط اجتماعي گسترده. مهمون بازي، پيك نيك دسته جمعي، دوچرخه سواري و كوهنوردي.

اين چند روزو به اين فكر مي كردم كه امسال قراره چه جوري زندگي كنم. براي اولين بار توي اين سالا موقع سال تحويل با هم نبوديم. روزاي اولو هم گرفتار بودو باز با هم نبوديم. مي تونيم همون فراق بازيه سال اولو تكرار كنيم. يا شايدم يه جور ديكه. هنوز تصميم نگرفتم. شايد اصلا براي امسال برنامه اي نريختم و منتظر شدم تا ببينم چي پيش مياد. شايد امسال سال هرچه پيش آيد خوش آيد باشه.

همه اين حرفا رو براي چي زدم؟براي نگاه كردن به سبك زندگي. چرا بايد همه مون مثله هم زندگي كنيم؟ صبح ميرم سركار تا بعد از ظهر. وقتي برمي گردم خونه سرو رويي تازه مي كنم شام مي پزم و نهار فردامو. تلويزون تماشا مي كنم. غذا مي خورم و حرفي از اين در و اون درظرفارو ميشورم و بعد هم مسواك و بوس و لالا. فردا دوباره از سر. شبيه زندگي بابا و مامانم. مثله همسايه مون. مثله خواهرم يا دختر خاله يا همكارام. همه مون از روي يه قانون ننوشته مثله هم زندگي مي كنيم. بهتره براي سال جدي يه فكر تازه بكنيم. يه مدله تازه اي زندگي كنيم. شايد خيلي چيزا عوض بشه. شايد زندگي رنگ تازه اي بگيره. نگاهمون به زندگي عوض بشه و پشت سرش رفتارمون هم عوض بشه. نگید نمیشه. من امتحان کردم. انگار این یه دوره که وقتی زندگیتو تغییر میدی نگاهت عوض میشه و وقتی نگاهت عوض میشه رفتارت تغییر می کنه. البته نه یه دور باطل!!! 

 

 

 

روز عشق!

امروز ۲۹ بهمنه. روز "سپندارمزد"، روز زمين، روز بانوي ايراني و مادران ايراني!

همه اينا توي sms دوستي بود كه هنوز عشقشو پيدا نكرده( شايدم پيدا كرده و به من نگفته!) پيشنهاد كرد اينجا تبريك بگم.

از طرف خودم و اين دوست خوب امروز بر همه عاشقاي واقعي مبارك. هم اونايي كه عاشقن و هم اونايي كه عاشق نيستن ولي عشقو مي شناسن

سلام

براي "م.صفا" كه مرگ آرزويش شده بود

اين همكارمون زن جووني بود. خوب البته جوون كه ... . راستش من نمي دونم جوون به كي مي گن. نه اين كه ندونم. ولي نمي دونم مثلا از چه سني آدم نوجوونه و از چند سالگي تا چند سالگي جوون حساب ميشه. فكر كن حدود چهل سال يا يكي ، دو سال كمتر و بيشتر.آخه من هيچوقت درست چهره شو نديده بودم. يعني اونطوري كه بتونم سنشو درست حدس بزنم. خيلي نمي تونستم نگاهش كنم. خيلي هم نديده بودمش. توي طبقه ما كار مي كرد. توي دفتر روبرويي. خيلي هم از اتاقش بيرون نمي اومد. چند باري توي آبدارخونه ديده بودمش و سلام كوتاهي داده بودم. من به همه سلام مي دم. حتي اونايي كه خيلي يا اصلا نمي شناسمشون و فقط از روي چهره شون مي دونم همكارمون هستن. معمولا هم همه جواب آدمو مي دن. ولي نه! بعضي ها جواب نمي دن. اين خانمي هم كه مي گم جوابمو نمي داد. من البته ناراحت نمي شدم. فكر مي كردم شايد دلش نمي خواد يا اصلا سختشه كه جواب بده. آخه ... .  اين خانم يك كم خاص بود. يك كم كه نه. يه جورايي معلوليت داشت. من كه هيچ وقت نفهميديم دقيقا مشكلش چي بود. گفتم كه خيلي نمي تونستم بهش نگاه كنم. گمونم خجالت مي كشيدم يا شايدم فكر مي كردم اون ممكنه سختش بشه. ولي فهميده بودم كه موقع راه رفتن تعادل نداره و به نظرم مي رسيد براي حرف زدن هم مشكل داره. اصلا نمي دونم از كجا فهميدم براي حرف زدن مشكل داره. شايد هم نداشته و من فكر مي كردم اينطوري باشه. به هر حال و با هر مشكلي كه داشت يا نداشت كارشناس بود. درست مثل خودم . من كه چهار ستون هيكل بي خاصيتم سر و سالمه.

آره. زن جووني بود كه معلوليت جدي داشت. شنيده بودم چند سال پيش ازدواج كرده. مي گفتن يه گوسفند هم نذر يه جايي كرده بوده كه اگه ازدواج كرد، قربوني كنه، بعد هم نذرشو ادا كرده! بچه ها مي گفتن آدم از زمين و زمان كه مي بره ياد "صفا" مي افته و آروم ميشه. كه يعني با اون همه مشكل اونقدر روحيه داشته و داره و كوتاه نمي ياد و كمر سرنوشت و زندگي رو شكسته. اونايي هم كه باهاش كار كرده بودن مي گفتن با معلوماته و همه تلاشش رو مي كنه تا كار خوب از آب در بياد. يا مي گفتن از جمع فرار نمي كنه و اگه اداره جشني، چيزي داشته باشه مياد. قبلا تنها ميومده و حالا با شوهرش مياد. مي گفتن با همكاراش هم رفيقه و خودشو ازشون كنار نمي كشه. خيلي چيزا مي گفتن كه همه ش به محكم بودن و با روحيه بودنش بر مي گشت. من كه باهاش كار نكرده بودم. خيلي هم نمي شناختمش. اصلا نميشناختمش. فقط اسمشو مي دونستم، با اين حرفهايي كه شنيده بودم. جواب سلاممو هم نمي داد كه بشه سر حرفو باز كرد.

من نشناختمش. فرصت شناختنش هم تموم شد. حالا همه ش فكر مي كنم چرا جواب سلاممو نمي داده؟ نه اين كه دلخور باشم. نه . يه چيزي هي بهم ميگه اين سلام ناراحتش ميكرده. ناراحتش مي كرده كه جواب نمي داده. خوشش نمي اومده. سختش ميشده. حالا ميگم كاش سلام نمي كردم. گفتم كه من به همه سلام ميدم. اگر هم جواب ندن ناراحت نمي شم. از "صفا" هم ناراحت نمي شدم. اصلا فكر هم نكرده بودم كه ممكنه اون ناراحت بشه. براي چي بايد ناراحت بشه؟ يكي بهت سلام كنه ناراحت ميشي؟ حالا گيريم نشناسيش. مگه فقط كسايي كه مي شناسيمشون بايد سلام كنن؟ فكرشو هم نمي كردم ممكنه ناراحت بشه. از روزي كه شنيدم از زندگي بريده بوده، همه ش فكر مي كنم از سلام كردن من ناراحت ميشده... .آره ناراحت ميشده. واسه همين به هيچ كس فرصت خداحافظي نداده.

فرق ما چيه؟

سه تا اتفاق توي اين مدت افتاده كه بايد راجع بهش بنويسم.

1-    يه جاسوس اعدام شد.

2-    ده نفر كه يكيشون زن بود اعدام شدن.

3-    براي 3 نفر از بمبگذاران شيراز حكم اعدام صادر شد.

درباره خبر اول:

هر كشوري حافظ امنيت خودشه. كساني داره براي محافظت از مرزها، افرادي براي محافظت از نظام سياسي، تعدادي براي محافظت از موقعيت بين المللي. همه جاي دنيا هم از كسي كه عليه شون جاسوسي كرده بدشون مياد. اين ادمو (كه من اصلا نمي شناسم) گرفتن. ازش اعتراف گرفتن. فيلمشو گرفتن وقتي ابراز ندامت مي كرد و ... اعدامش كردن. اين آخرشو نمي فهمم. مي تونستيم يه حبس طولاني براش ببريم، ولي حق حياتشو نگيريم. مگر اين كه حتي از نفس كشيدنش هم بترسيم.

براي خبر دوم:

بعضي از موقعيتا خيلي دشوارن. شوهر صيغه اي اين خانم قصد تعرض به دختر 15 سالشو داشته و اون در دفاع از دخترش مرده رو كشته. (البته به طرز فجيعي كشته.) من هميشه دلم مي خواد بدونم تو اين موقعيتاي دشوار تصميم درست چيه. اگه به پليس زنگ بزني ميگه تا جرم اتفاق نيفتاده كاري نمي شه كرد( تجربه شو دارم ). اگه خودت هم وارد عمل بشي داري با ترس و هيجان عمل مي كني و با چنگ و دندون مي جنگي و آخرش اعدام مي شي. البته اينو در نظر بگيرين كه اگه متجاوز نمي مرد خانمه به جرم ضرب و شتم و اقدام به قتل مي رفت زندون و ... آقا از خدا چي مي خواد 2 تا دختر تنها!

براي همين هم اعدام اين خانمو نمي فهمم. يعني دلم مي خواست قاضي فكر مي كرد اين زن چند تا انتخاب داشته و بعد حكم مي داد.

خبر سوم:

اين سه تا واقعا بچه بودن. وقتي تلويزيون نشونشون داد فكر كردم پس بمب نذاشتن احتمالا ترقه در كردن. اونا هم پشيمون بودن. خودشون گفتن كه مردمشونو دوست دارن و فريب خوردن. ولي ما حق حياتو از اونا هم مي گيريم.

 

در مورد حكم اعدام براي قاتل و خاطي، هر قتل و هر خطايي فقط مي تونم بگم، جاني نفرت داره از جامعه، مردم، فرهنگ، قانون، پولدارا،زنها و خلاصه از هر چيزي و براي تخليه نفرتش آدم مي كشه. ما هم از كه كارش،  از عملش، از نحوه رفتارش متنفر مي شيم، حكم به مرگش مي ديم. مي كشيمش ... بالاي چوبه دار.

فرق ما چيه؟

موقعيت هاي دشوار

موقعيت هايي هست كه آدم واقعا نمي دونه تصميم درست توي اون موقعيت ها چيه؟ يا نمي دونه حق با كيه و ناحق كدومه؟ يا اصلا ملايم ترش كنيم درست كدومه و غلط كدوم؟

1-    سريال شهريار و حتما ديدين. دو نفر عاشق يه نفرن و دختره عاشق يكيشون. از اين موارد كم نداريم كه يه دختر دو تا عاشق داره خودش يكيشونو مي خواد يا بر عكس دو تا دختر يه پسرو مي خوان پسره عاشق يكيشونه.

توي چنين موقعيتي تكليف اوني كه مورد بي مهريه چيه؟ اونم عاشقه . اونم ديوونه عشقه. ولي... چي كار كنه درست عمل كرده. متوسل به قدرت بشه و عشقو مال خود كنه، يا اون يكيو بكشه( اين پيشنهاد من نيست ها)  و طرفو مال خودش كنه! يا توي صورت طرف اسيد بپاشه كه نتونه با اون يكي ازدواج مي كنه و به اجبار با اين بمونه (‌ اينو يه اسيد پاش به عنوان علت اقدامش به اسيد پاشي گفته) يا طرفو بكشه و روحشو براي خودش نگه داره. يا از عشقش بگذره و رياضت بكشه و شاهد نيكبختي رقيب و يار باشه؟

2-     سريال يوسف پيامبر و ميبينين؟ يه زن همسردار عاشق شده. از اين موارد زياد داريم كه مردي يا زني بعد از ازدواج ( به ويژه ازدواجاي سنتي كه بدون عشق شروع ميشه)‌ عشق و تجربه كنه نسبت به كسي كشش داشته باشه. توي اين شرايط برخورد درست چيه. با قانون كار ندارم. با دين هم كه به مرد حق ميده دوباره بره ازدواج كنه و به زن توصيه ( امر) ميكنه عفت پيشه كنه كار ندارم. با قوانين انساني و اخلاقي، بر اساس قانون عشق كار درست چيه. تكليف همسري كه ديگه مورد علاق نيست و قلب در تسخير نداره چيه؟

شايد جواب اين باشه كه اينا نمي تونه عشق باشه و هوسه. ولي من مي دونم از چي دارم حرف مي زنم. فرق عشق و هوسو هم مي دونم.تكليفو براي عشق روشن كنيم هوس هم جدا كنيم.( گرچه اون هم جايگاه خودشو توي زندگي داره!)

 احساسات همه آزاده و اين حالت پيش مياد كه دو نفر عاشق يكي بشن. زيبايي، اخلاق خوب، و اصلا منش شخصي هر كسي كه خود واقعي شو بروز مي ده خيلي هارو جذب ميكنه.

احساسات آدم بعد از ازدواج زنده س و تازه قوي تر هم ميشه. اين صفات بعد از ازدواج هم آدمو جذب ميكنه. مخصوصا توي كشور ما كه تازه آدم بعد از ازدواج مي فهمه عشق چيه و از زندگي و عاشق بودن چي مي خواد.

اگه تكليف اين دو تا موقعيت سخت روشن شه اخبار صفحه حوادث كوتاه تر نمي شه؟ خبراي مربوط به همسركشي زنايي كه دوباره عاشق شدن، مردايي كه ازدواج مجدد كردن و مهريه زن اولشون به اجرا رفته، خواستگاراي اسيد پاش و به تبع اون اخبار مربوط به اعدام، سنگسار معاونت در قتل، زندان و شلاق زناي محسنه كمتر نميشه؟

 

 

 

آبرو مي فروشم

به جز خستگي و تنبلي يك دليل ديگر هم براي ننوشتن داشتم. دليلي كه قابل تأمل تر از دو تاي ديگر است و صد البته رفع و رجوعش سخت تر. دليلي كه حتي توضيح دادنش هم سخت و تا حدودي پيچيده است.

بايد از اول شروع كنم. از روزي كه تصميم گرفتم وبلاگ داشته باشم. علتش چي بود؟ خوب . . . " تنهايي".

نه البته از آن نوع تنهايي ها كه آدم كسي را برای حرف زدن، غذا خوردن، سينما رفتن و زندگي كردن ندارد. يكجور تنهايي ديگر.

همه ما دوستهاي زيادي داريم. خانواده داريم. همكار داريم. با خانواده از احساسات و عواطفمان مي گویيم. قربون صدقه شان مي رويم. دوستشان داريم و دوست داشته مي شويم. با دوستان از هر دري حرف مي زنيم. مسائل كاري و مشكلات زندگي را مطرح  مي كنيم. خاطرات مان  را تعريف مي كنيم. لطيفه ميگویيم و سر به سر هم مي گذاريم. خلاصه سرمان حسابي شلوغ است.

در واقع زندگي اين عصر جوري است كه ما ساعات محدودي از روز را تنها هستيم. و مشكل من هم همین است! اين كه تنهايي ندارم. يه گوشه دنج و خلوت كه گاهي درون آن بخزم و چند دقيقه اي در سايه سكوتش بنشينم . دور از هياهوي خانواده و دوستان و كار و زندگي . كاش فقط همين ها بود. وقتي توي خانه تنها هستم هم دمخور مجري هاي برنامه ها يا هنرپيشه هاي بي دعوتم كه از صفحه جادويي ميپرند تو و فكرم را مي برند به هر طرفي كه خودشان مي خواهند. يك تنهايي كوچولوي روزانه، هفتگي يا حتي ماهانه ندارم كه به مسئله و دغدغه اي كه يك لحظه توي ذهنم  شكل گرفته فكر كنم و  تكليف خودم را با آن روشن كنم. هنوز خيلي چيزها درباره آدم، طبيعت، تاريخ، فلسفه و زندگي هست كه نمي دانم. معني خوب و بد و زشت و زيبا را درباره خيلي از لحظات زندگي نمي دانم. دارم به سي سالگي نزديك مي شم( اگر واقع بين باشم خيلي نزديك شده ام) و هنوز تكليفم درباره خيلي از ابعاد زندگي روشن نيست. ابعادي كه حتي درباره شان فكر نكرده ام و از وجودشان بي خبرم. مي دانم كه " همه چيز را همگان دانند"  من هم نمي خوام همه چيز را بدانم ولي دلم مي خواهد مسائل مربوط به زندگي  معمولي آدم را حداقل بدانم تا اگر يك روزي مامان شدم مجبور نشوم به جاي جواب سؤال هاي دخترم بگویم " بزرگتر كه شدي بهت مي گم " يا به پسرم بگویم " زندگي اين جوريه ديگه" يا اصلا اگر مامان هم نشدم يك روز به خودم بيايم و ببينم بدون فكر و از روي عادت زندگي كرده ام. مثل يك گربه يا گنجشك يا فيل! ( سعي كردم مؤدبانه ترين كلماتي را كه مي شه، به جاي خودم به كار ببرم)

به همه اين دلايل تصميم گرفتم يك خلوت درست كنم و افكارم را بنويسم، اينجوري ديگراني هم كه چنين دغدغه هايي دارند خلوت را پيدا مي كنند و با هم فكر مي كنيم. البته به آن چيزهايي كه مي خواهيم و نه آنچه كه مي خواهند.ديگراني كه انديشه هایشان را برايم مي نويسند،  كمكم مي كنند به موضوع از زاويه هاي مختلف نگاه كنم، افكارم را صيقل بدم و در دنياي ديگري وراي روزمرگي هاي معمول را به رويم باز مي كنند. گرچه هنوز مخاطبان زيادي ندارم، ولي اميدوارم.( و اصلا خيلي هم دلم نمي خواهد گوشه دنجم شلوغ شود! چند تا دوست ناب و عميق خيلي بهتر از خيل عظيم دوستان روزمره و عادي است. نه؟)( به گربه و گوشت هم ربطي ندارد، لابد)

نوشته هایم را روي وبلاگ گذاشتم و بعد مثل خيلي از كارهاي عجيب و غریب آدمیزاد دو پا نقض غرض کردم. آدرس بلاگ را به دوستانم دادم! البته نه همه دوستان. یکی دو تایی که آمدن شان به زیر زمین مخفی ام برایم مغتنم بود. ولی بعد تبدیل شد به دلیلی برای ننوشتن!

 گفتم که توضیحش سخت است. قضییه پیچیده است. حقیقت این است که دچار توهمات خودم از انتظارات دوستانم شدم. فکر می کردم این مطلب را نمی شود گذاشت چون

"فلانی فکر می کند من به چه مسائل سطحی و بی اهمیتی توجه می کنم."

" تابوها را مطرح نکنم. ممکن است فکر کنند من مشکل اخلاقی دارم."

" درباره روابط آزاد چیزی ننویسم بی اعتماد می شوند."

"اگر بچه ها بفهمند من با این همه ادعای تسلط به خودم برای یک ذره پنیر 2 ساعت گریه کردم چه فکری می کنند."

این طوری بود که دغدغه حفظ وجهه و آبرویی که پیش دوستانم دارم یکی یکی مطالب ننوشته را به بایگانی می فرستاد و سوژه هایم را خاک می کرد. این فکرها آنقدر تند و غلیظ بودند که تصمیم گرفته بودم بروم wordpress یا persianblog و یک بلاگ تازه بزنم و " می خواهم زن باشم" را حذف کنم. همین جا بود که به خودم آمدم و یادم افتاد که می خواهم زن باشم. یادم افتاد خیلی از مشکلات و محدودیت ها را همین وجهه و آبرو به زن تحمیل کرده. آبرویی که اگر اوایل پیدایش آن یکی دو رفتار خیلی خاص آن را از بین می برده هر روز حساس تر از دیروز شده و حالا آن قدر حساس شده که ممکن است بلند خندیدن هم آن را از بین ببرد! و فکر کردم اگر تشت رسوایی این وجهه بی منطق از بام بیفتد خیلی از ما می توانیم نقاب هایمان را برداریم و خودمان باشیم. با همه خوبی ها و بدی ها، زشتی ها و زیبایی ها، و ضعف ها و توانایی های یک انسان. مگر نه این که تمام این صفات نسبی و قراردادی هستند. مگر نه این که ضعف در این جا می تواند در جای دیگر قدرت باشد. مگر نه این که زشت و زیبا را نیاکان مان برای ما و ما برای آیندگان تعریف می کنیم.

من یک آدم هستم. یک آدم معمولی. صفات خوب دارم. صفات بد دارم. ویژگی مثبت دارم و منفی هم دارم. توانایی هایی دارم و ضعف هایی. و همه چیز هم توی زندگی دارم. کارهای خوب و کارهای بد. خوش اخلاقی و بد اخلاقی. مهربانی و بدجنسی، دین و بی ایمانی. شک و یقین. پاکی و آلایش و خلاصه همه چیز. هیچ کدام از این صفات و ویژگی های انسانی هم آبرویم را نمی برد. پس همین جا می مانم و هر سوژه ای که فکرم را مشغول کرد می نویسم و به اینجا می آورم و مهم تر از همه این که

خودم را سانسور نمی کنم

 

 

رنج فهميدن

دانشجو كه بودم دوستي داشتم كه خيلي با مطالعه و خوش فكر بود. دختر فهميده اي كه به فلسفه زندگي فكرمي كرد و الكي خوش نبود. آن روزها اوايل تشكيل يك دولت جديد با يك فاز متفاوت بود. در واقع همان روزها كه ما در حال طي مراحل ثبت نام دانشگاه بوديم دولت دوم خرداد هم داشت مستقر مي شد. فضاي تازه اي ايجاد شده بود و آدم هايي را كه از يك زندگي با مشخصات آن سال ها و اجتماعي با ويژگي هاي سال هاي پس از جنگ يكدفعه و به نوعي يك شبه پرتاب شده بودند به سوم خرداد، خيلي راحت مي شد دسته بندي كرد. يادمه خودم كه خيلي هيجان زده هم بودم سوم خرداد را سالروز دومين آزادي خرمشهر به بزرگي يك ملت مي دانستم. همين آزادي و نحوه برخورد با ان بود كه آدم ها را ر دسته هاي مختلف و نه متعددي تقسيم ميكرد.

 يك تب تند سياسي بعضي از دانشجوها را گرفته بود. يادمه كه تعداد و تيراژ روزنامه ها زياد شده بود. و آدم هاي روزنامه خوان بيشتر شده بودند افرادي با همان سطح شعور سياسي قبل از انقلابواره دوم خرداد اوضاع را تحليل مي كردند، اعتماد به نفس سخنراني و اضهارنظر پيدا كرده بودند و "سياست باز" شده بودند.

دسته ديگر از آزادي هاي فردي و اجتماعي خوش شان آمده بود. آرايش غليظ مي كردند و لاك مي زدند. موهاي شان را رنگ مي كردند جين مي پوشيدند و گردنبند مي انداختند و خلاصه " مد باز " شده بودند.

دسته هاي ديگري هم بودند مثل " درسخوان ها" فقط درس مي خواندند و ترجمه مي كردند و امتحان مي دادند، كه وجه مشترك شان با همه اين دسته هاي بالايي تك بعدي بودن شان بود. دوستي كه گفتم در اين شرايط يك آدم چند بعدي بود. آرايش مي كرد. كتاب مي خواند. فكر مي كرد. درس مي خواند و خلاصه يك شخصيت واقعي بود كه به ابعاد مختلف زندگي توجه مي كرد. شخصيت اش براي من خيلي جذاب بود. دوست شده بوديم و از هر "در"ي با هم حرف مي زديم. البته نه "در" هاي بيخودي.

اطلاعات سياسي اش خوب بود. فلسفه مي دانست. تاريخ خوانده بود. درد هويت داشت. و خلاصه براي من كه آرمانشهري در ذهنم داشتم و به آن فكر مي كردم يار مناسبي بود كه خيلي چيزها يادم داد. البته او هم مثل همه آدم ها نقاط ضعفي داشت مثلا اين كه خودش را متفاوت يا به عبارتي برتر از ديگران مي دانست. نظرش اين بود كه تعداد آدم هايي كه هيچي نمي فهمند خيلي زياد است و پيدا كردن كسي كه حرف هايش و درد هايش را بهفهمد خيلي سخت است! به قول خودش "نفهمي آدم ها اذيتش مي كرد" و اين بزرگترين رنجي بود كه مي كشيد. اين كه آدم ها نمي فهمند. و مدام مي گفت :" كاش من اينقدر نمي فهميدم."

من هم گاهي به اين " رنج فهميدن" فكر مي كنم. البته نه مثل دوستم.من قبول دارم كه آدم هاي زيادي به اين دنيا مي آيند، سال ها زندگي مي كنند و بعد مي ميرند بدون اين كه چيزي فهميده باشند. همان طوري زندگي مي كنند كه يك بوته گل سرخ يا يك درخت بيد يا نخل يا اصلا خرزهره زندگي مي كنند. همان طوري به دنيا مي ايند و از دنيا مي روند كه يك خرس، زنبور عسل، يك پشه، سوسك يا مار. اما هيچ وقت آرزو نكردم كه كاش من هم نمي فهميدم. نظر من اين است كه ما قطعات پازل هستي هستيم و هر كدام نقشي در اين پازل هستي داريم. اين كه در جايگاهمان كمي فهميدن به ما داده شده علامت برتري مان نيست. اين فهميدن صليبي است كه بر دوش ما گذاشته شده و رسالت مان بالا رفتن از ديوار ناداني ها به همراه اين صليب، رنج كشيدن و فهماندن است. صليبي كه هر چه بالاتر مي رويم سنگين تر مي شود چون با هر بار فهماندن خودمان هم بيشتر مي فهميم. دوستم البته خيلي بيشتر از من مي فهميد و تعجب مي كنم كه چرا آرزو مي كرد صليب طلايي اش را دوشش بردارند.

** اين تعبير " صليب بر دوش از كوه بالا رفتن" از من نيست. يك جايي خوانده ام كه نمي دانم كجا بوده. شايد در كتابي از كوئيلو و شايد جايي ديگر. بايد منبعش ذكر مي شد كه يادم نمي آيد. اميوارم گفتن اين كه از من نيست كافي باشد.

تغییر

حكم صادركردن براي ديگران كار خيلي ساده و راحتيه. همين طوري الكي و با یكي دوتا برخورد به خودمون اجازه مي ديم درباره اخلاق و رفتار ديگران، زندگي شون و تصميمات شون حكم صادر كنيم. اما بد نيست گاهي اوقات خودمونو جاي طرف مقابل بگذاريم. گاهي انجام دادن كارهايي كه در يك كلمه يا جمله خلاصه مي شن خيلي سخته. مثلا وقتي يك نفر از كارش ناراضيه به نظر می رسه راحت ترين روش اينه كه كارشو عوض كنه. اما همين تغيير آنقدر اضطراب و نگراني به همراه داره كه تبديل به يك كار خيلي سخت و شايد ناممكن مي شود. راستش كسي رو دارم كه از ازدواجش اصلا راضي نيست و با همسرش خيلي مشكل داره و من حس مي كنم چقدر اذيت مي شده وقتي من به عنوان راه حل خيرخواهانه مي گفتم از شوهرش جدا شه و چقدر عذاب مي كشيده. ايجاد تغيير توي زندگي كار سختيه. به خصوص وقتي توي كشوري اينقدر بي ثبات و با هزاران مشكل فرهنگي و اجتماعي زندگي ميكني. البته بدون در نظر گرفتن شرايط هم ايجاد تغيير كار سختيه. انگار اينرسي حاكم بر قوانين فيزيك توي زندگي آدم ها هم جريان داره. و نيرويي ما رو تشويق مي كنه كه همون شرايطي رو كه داريم حفظ كنيم.

 ولي خوب اگه دل به دريا زدي و ماجراجويانه و توأم با منطق دست به تغيير زدي لذتي رو حس ميكني كه با هيچ لذت ديگري برابري نمي كنه.

حسرت

 

امسال بيشتر از هر سال رفتم نمايشگاه. 3 بار . در واقع هر كدوم از دور و بري هام مي خواستند برن من هم مي رفتم. كلي هم كتاب خريدم. هرسال وقتي مي رم نمايشگاه حال خاصي پيدا مي كنم. ياد گذشته ها مي افتم. ياد روزايي كه دانشجو بودم. بي اختيار چشم هام دنبال آشنا مي گردد. گاهي حتي احساس مي كنم صداي يه آشنا رو شنيده ام. يك اتفاق هم هر سال تكرار مي شود. براي يك لحظه فكر مي كنم ديدمت. فكر مي كنم اين تو بودي فقط يك كم لاغر شده بودي . يا مي گم خدايا ... چقدر موهاشو كوتاه كرده . هميشه هم توهم است و تو نيستي. انگار روحت تو نمايشگاه سراغم مي ياد. چرا؟ ما كه اون جا خاطره اي نداريم. داشته باشيم هم الان ديگه يقين دارم كه احساسم به تو عشق نبوده. پس چرا چشم هام وحشي مي شن و قرار نمي گيرن. و چرا دورباره همون حال اون روزا رو پيدا مي كنم. اون روزا كه هر صداي پايي رو صداي تو مي دونستم و ضربان قلبم بالا مي رفت. اون روزا كه موقع بيرون رفتن با بچه ها شرط مي كردم اگه ديدمت براشون بستني بگيرم و حتي وقتي رنگ پيرهنتو تن كسي مي ديدم قلبم مي زد. اون روزا كه شأن من و غرور تو براي هميشه معماشون كرد. حتي فرصت نكرديم بفهميم عاشق هميم يا نه. چند روزه بهت فكر مي كنم .

 چرا؟

 نمي دونم.