امسال بيشتر از هر سال رفتم نمايشگاه. 3 بار . در واقع هر كدوم از دور و بري هام مي خواستند برن من هم مي رفتم. كلي هم كتاب خريدم. هرسال وقتي مي رم نمايشگاه حال خاصي پيدا مي كنم. ياد گذشته ها مي افتم. ياد روزايي كه دانشجو بودم. بي اختيار چشم هام دنبال آشنا مي گردد. گاهي حتي احساس مي كنم صداي يه آشنا رو شنيده ام. يك اتفاق هم هر سال تكرار مي شود. براي يك لحظه فكر مي كنم ديدمت. فكر مي كنم اين تو بودي فقط يك كم لاغر شده بودي . يا مي گم خدايا ... چقدر موهاشو كوتاه كرده . هميشه هم توهم است و تو نيستي. انگار روحت تو نمايشگاه سراغم مي ياد. چرا؟ ما كه اون جا خاطره اي نداريم. داشته باشيم هم الان ديگه يقين دارم كه احساسم به تو عشق نبوده. پس چرا چشم هام وحشي مي شن و قرار نمي گيرن. و چرا دورباره همون حال اون روزا رو پيدا مي كنم. اون روزا كه هر صداي پايي رو صداي تو مي دونستم و ضربان قلبم بالا مي رفت. اون روزا كه موقع بيرون رفتن با بچه ها شرط مي كردم اگه ديدمت براشون بستني بگيرم و حتي وقتي رنگ پيرهنتو تن كسي مي ديدم قلبم مي زد. اون روزا كه شأن من و غرور تو براي هميشه معماشون كرد. حتي فرصت نكرديم بفهميم عاشق هميم يا نه. چند روزه بهت فكر مي كنم .

 چرا؟

 نمي دونم.