یک آدم دیگر
خودم را نمی شناسم. آدم تازه ای درونم سر برآورده که جور دیگری است. جوری که من نمی شناسمش.
آن که من می شناختم کتک خوردن را تحقیر می دانست. هر چند آخرین باری که کتک خورده بود، یادش نمی آمد. این آدم امروز کتک خورد و من نشناختمش چرا که تحقیر نشد. احساس قدرت کرد و دید که چقدر حقیر است کسی که از ترس می زند.
آن که من می شناختمش از خون می ترسید. هر چند که کف خیابان خون ندیده بود. این آدم امروز خون دید. کف خیابان. خون دختری که حقش را می خواست. و من باز او را نشناختم چرا که نترسید. احساس قدرت می کرد و خشمگین بود از کسی که از ترس می کشد.
خودم را نمی شناسم. دیگر نمی ترسم. دیگر نمی لرزم. اشک هایم فرار کرده اند و من بازمانده ام، با بغضی بر گلو و قدرتی در عمق جانم.