آبرو مي فروشم
به جز خستگي و تنبلي يك دليل ديگر هم براي ننوشتن داشتم. دليلي كه قابل تأمل تر از دو تاي ديگر است و صد البته رفع و رجوعش سخت تر. دليلي كه حتي توضيح دادنش هم سخت و تا حدودي پيچيده است.
بايد از اول شروع كنم. از روزي كه تصميم گرفتم وبلاگ داشته باشم. علتش چي بود؟ خوب . . . " تنهايي".
نه البته از آن نوع تنهايي ها كه آدم كسي را برای حرف زدن، غذا خوردن، سينما رفتن و زندگي كردن ندارد. يكجور تنهايي ديگر.
همه ما دوستهاي زيادي داريم. خانواده داريم. همكار داريم. با خانواده از احساسات و عواطفمان مي گویيم. قربون صدقه شان مي رويم. دوستشان داريم و دوست داشته مي شويم. با دوستان از هر دري حرف مي زنيم. مسائل كاري و مشكلات زندگي را مطرح مي كنيم. خاطرات مان را تعريف مي كنيم. لطيفه ميگویيم و سر به سر هم مي گذاريم. خلاصه سرمان حسابي شلوغ است.
در واقع زندگي اين عصر جوري است كه ما ساعات محدودي از روز را تنها هستيم. و مشكل من هم همین است! اين كه تنهايي ندارم. يه گوشه دنج و خلوت كه گاهي درون آن بخزم و چند دقيقه اي در سايه سكوتش بنشينم . دور از هياهوي خانواده و دوستان و كار و زندگي . كاش فقط همين ها بود. وقتي توي خانه تنها هستم هم دمخور مجري هاي برنامه ها يا هنرپيشه هاي بي دعوتم كه از صفحه جادويي ميپرند تو و فكرم را مي برند به هر طرفي كه خودشان مي خواهند. يك تنهايي كوچولوي روزانه، هفتگي يا حتي ماهانه ندارم كه به مسئله و دغدغه اي كه يك لحظه توي ذهنم شكل گرفته فكر كنم و تكليف خودم را با آن روشن كنم. هنوز خيلي چيزها درباره آدم، طبيعت، تاريخ، فلسفه و زندگي هست كه نمي دانم. معني خوب و بد و زشت و زيبا را درباره خيلي از لحظات زندگي نمي دانم. دارم به سي سالگي نزديك مي شم( اگر واقع بين باشم خيلي نزديك شده ام) و هنوز تكليفم درباره خيلي از ابعاد زندگي روشن نيست. ابعادي كه حتي درباره شان فكر نكرده ام و از وجودشان بي خبرم. مي دانم كه " همه چيز را همگان دانند" من هم نمي خوام همه چيز را بدانم ولي دلم مي خواهد مسائل مربوط به زندگي معمولي آدم را حداقل بدانم تا اگر يك روزي مامان شدم مجبور نشوم به جاي جواب سؤال هاي دخترم بگویم " بزرگتر كه شدي بهت مي گم " يا به پسرم بگویم " زندگي اين جوريه ديگه" يا اصلا اگر مامان هم نشدم يك روز به خودم بيايم و ببينم بدون فكر و از روي عادت زندگي كرده ام. مثل يك گربه يا گنجشك يا فيل! ( سعي كردم مؤدبانه ترين كلماتي را كه مي شه، به جاي خودم به كار ببرم)
به همه اين دلايل تصميم گرفتم يك خلوت درست كنم و افكارم را بنويسم، اينجوري ديگراني هم كه چنين دغدغه هايي دارند خلوت را پيدا مي كنند و با هم فكر مي كنيم. البته به آن چيزهايي كه مي خواهيم و نه آنچه كه مي خواهند.ديگراني كه انديشه هایشان را برايم مي نويسند، كمكم مي كنند به موضوع از زاويه هاي مختلف نگاه كنم، افكارم را صيقل بدم و در دنياي ديگري وراي روزمرگي هاي معمول را به رويم باز مي كنند. گرچه هنوز مخاطبان زيادي ندارم، ولي اميدوارم.( و اصلا خيلي هم دلم نمي خواهد گوشه دنجم شلوغ شود! چند تا دوست ناب و عميق خيلي بهتر از خيل عظيم دوستان روزمره و عادي است. نه؟)( به گربه و گوشت هم ربطي ندارد، لابد)
نوشته هایم را روي وبلاگ گذاشتم و بعد مثل خيلي از كارهاي عجيب و غریب آدمیزاد دو پا نقض غرض کردم. آدرس بلاگ را به دوستانم دادم! البته نه همه دوستان. یکی دو تایی که آمدن شان به زیر زمین مخفی ام برایم مغتنم بود. ولی بعد تبدیل شد به دلیلی برای ننوشتن!
گفتم که توضیحش سخت است. قضییه پیچیده است. حقیقت این است که دچار توهمات خودم از انتظارات دوستانم شدم. فکر می کردم این مطلب را نمی شود گذاشت چون
"فلانی فکر می کند من به چه مسائل سطحی و بی اهمیتی توجه می کنم."
" تابوها را مطرح نکنم. ممکن است فکر کنند من مشکل اخلاقی دارم."
" درباره روابط آزاد چیزی ننویسم بی اعتماد می شوند."
"اگر بچه ها بفهمند من با این همه ادعای تسلط به خودم برای یک ذره پنیر 2 ساعت گریه کردم چه فکری می کنند."
این طوری بود که دغدغه حفظ وجهه و آبرویی که پیش دوستانم دارم یکی یکی مطالب ننوشته را به بایگانی می فرستاد و سوژه هایم را خاک می کرد. این فکرها آنقدر تند و غلیظ بودند که تصمیم گرفته بودم بروم wordpress یا persianblog و یک بلاگ تازه بزنم و " می خواهم زن باشم" را حذف کنم. همین جا بود که به خودم آمدم و یادم افتاد که می خواهم زن باشم. یادم افتاد خیلی از مشکلات و محدودیت ها را همین وجهه و آبرو به زن تحمیل کرده. آبرویی که اگر اوایل پیدایش آن یکی دو رفتار خیلی خاص آن را از بین می برده هر روز حساس تر از دیروز شده و حالا آن قدر حساس شده که ممکن است بلند خندیدن هم آن را از بین ببرد! و فکر کردم اگر تشت رسوایی این وجهه بی منطق از بام بیفتد خیلی از ما می توانیم نقاب هایمان را برداریم و خودمان باشیم. با همه خوبی ها و بدی ها، زشتی ها و زیبایی ها، و ضعف ها و توانایی های یک انسان. مگر نه این که تمام این صفات نسبی و قراردادی هستند. مگر نه این که ضعف در این جا می تواند در جای دیگر قدرت باشد. مگر نه این که زشت و زیبا را نیاکان مان برای ما و ما برای آیندگان تعریف می کنیم.
من یک آدم هستم. یک آدم معمولی. صفات خوب دارم. صفات بد دارم. ویژگی مثبت دارم و منفی هم دارم. توانایی هایی دارم و ضعف هایی. و همه چیز هم توی زندگی دارم. کارهای خوب و کارهای بد. خوش اخلاقی و بد اخلاقی. مهربانی و بدجنسی، دین و بی ایمانی. شک و یقین. پاکی و آلایش و خلاصه همه چیز. هیچ کدام از این صفات و ویژگی های انسانی هم آبرویم را نمی برد. پس همین جا می مانم و هر سوژه ای که فکرم را مشغول کرد می نویسم و به اینجا می آورم و مهم تر از همه این که
خودم را سانسور نمی کنم