نميدونم كه حالا و بعد از گذشت يك هفته از شروع سال جديد تبريك گفتن جايي داره يا نه. براي همين ترجيح ميدم به جاي تبريك حرف ديگه اي بزنم.

اين ششمين نوروزي بود كه در كنار فرهاد گذروندم. توي اين شش سال هر وقت نوروز شده سعي كردم براي سال جديد يه سبك جديد از زندگي رو انتخاب كنم. سبكي كه با سال قبل متفاوت باشه. راستش دوست ندارم زندگيم يه روزمرگي دائمي و مشابه زندگي مامانم و داييم و خاله و همسايه و دوستا و همكارام باشه. دوست دارم شيوه هاي مختلف زندگي كردنو امتحان كنم. سال اول(1383) نامزد بوديم. سالو توي جاده تحويل كرديم كنار  غريبه هايي كه عازم سفر بودن و ميوه و شيريني و قند و چاي به هم تعارف مي كردن. با شروع سال جديد هم هر كي رفت سر زندگيش. محل كارمون توي دو تا شهر مختلف بود و قرار گذاشته بوديم به هم تلفن نزنيم. دور از هم نامه نوشتن و بازي هاي عاشقانه رو امتحان كرديم. همراه يه زندگي كولي وار. اينطوري كه هر وقت مي تونستيم با هم باشيم مي رفتيم سفر و هر شبو توي يه شهر و يه جاي جديد مي گذرونديم. زندگي خوبي بود رها و آزاد و بدون هيچ قيدي و قاعده اي. وسط سال هم كارمو ول كردمو فقط بخون و برقص و خوش بگذرون.

سال دوم(1384) توي خونه خودمون بوديم و شش ماه از شروع زندگي مشترك گذشته بود. ديگه پخت و پز هر روزه و بشور و بساب بعدش دلمو زده بود. شور و شوق آشپزي كردن و غذاي خوشمزه پختن و منتظر به به چه چه فرهاد بودن، ديگه از بين رفته بود. فرهادو دعوت كردم تو آشپزخونه. دوتايي با هم غذا مي پختيم. اون سيب زميني خرد مي كرد من برنج پاك مي كردم. تا اون سيب زميني هارو بشوره و سرخ كنه من برنجو آبكش مي كردمو و دم كني سرش مي ذاشتم. اون سالاد درست مي كرد من غذا مي كشيدم. بعد هم يكيمون ظرفارو مي شست و اون يكي غذاهارو جمع و جور مي كرد.وسط سال هم دوباره رفتم سركار. انقدر با هم حرف مي زديم كه همه چيك و پيك كار و بار همديگه رو مي دونستيم. من مي دونستيم همكاراي فرهاد چي پوشيده بودن اونم مي دونست هر كدوم از همكاراي من ناهار چي خوردن. بعد با هم مينشستيم و فيلم نگاه مي كرديم يا كتاب مي خونديم. هر شبم فرحزادو دربند و بام تهران.

سال سوم (1385) فرهاد هنوز با من توي آشپزخونه بود. چاق شده بودم. بيشتر كتاب مي خوندمو و رفتم سراغ ورزش و لاغر شدنو و تغيير سبك تغذيه. سفر و كولي واري رو هم كنار گذاشتيم.

سال چهارم(1386) فرهادو از اشپزخونه اخراج كردمو دوباره شدم يه كدبانوي تنها توي مطبخ كه غذاهاي خوشمزه مي پخت و منظر ميموند تا همسرش به محض خوردن قاشق اول نظرشو بگه. يادمه تا نظرشو نمي گفت غذا نمي خوردم و همين طوري مينشستم. كمتر كتاب مي خوندم و ايده هاي بيشتري براي نوشتن سراغم ميومد. گاهي هم مي نوشتم. ولي براي خودم.

سال پنجم(1387) دوباره فرهادو به آشپزخونه فراخواندم! دوباره چيك تو چيك شديمو دست هر دومون رو بود. وقت بيشتري داشتم و مي نوشتم بيشتر براي خودم و گاهي توي وبلاگ. دلم درس خوندن مي خواست و برايش لك ميزد. دوباره رفتم سراغ دوستاي قديميمو روابط اجتماعي گسترده. مهمون بازي، پيك نيك دسته جمعي، دوچرخه سواري و كوهنوردي.

اين چند روزو به اين فكر مي كردم كه امسال قراره چه جوري زندگي كنم. براي اولين بار توي اين سالا موقع سال تحويل با هم نبوديم. روزاي اولو هم گرفتار بودو باز با هم نبوديم. مي تونيم همون فراق بازيه سال اولو تكرار كنيم. يا شايدم يه جور ديكه. هنوز تصميم نگرفتم. شايد اصلا براي امسال برنامه اي نريختم و منتظر شدم تا ببينم چي پيش مياد. شايد امسال سال هرچه پيش آيد خوش آيد باشه.

همه اين حرفا رو براي چي زدم؟براي نگاه كردن به سبك زندگي. چرا بايد همه مون مثله هم زندگي كنيم؟ صبح ميرم سركار تا بعد از ظهر. وقتي برمي گردم خونه سرو رويي تازه مي كنم شام مي پزم و نهار فردامو. تلويزون تماشا مي كنم. غذا مي خورم و حرفي از اين در و اون درظرفارو ميشورم و بعد هم مسواك و بوس و لالا. فردا دوباره از سر. شبيه زندگي بابا و مامانم. مثله همسايه مون. مثله خواهرم يا دختر خاله يا همكارام. همه مون از روي يه قانون ننوشته مثله هم زندگي مي كنيم. بهتره براي سال جدي يه فكر تازه بكنيم. يه مدله تازه اي زندگي كنيم. شايد خيلي چيزا عوض بشه. شايد زندگي رنگ تازه اي بگيره. نگاهمون به زندگي عوض بشه و پشت سرش رفتارمون هم عوض بشه. نگید نمیشه. من امتحان کردم. انگار این یه دوره که وقتی زندگیتو تغییر میدی نگاهت عوض میشه و وقتی نگاهت عوض میشه رفتارت تغییر می کنه. البته نه یه دور باطل!!!