براي "م.صفا" كه مرگ آرزويش شده بود

اين همكارمون زن جووني بود. خوب البته جوون كه ... . راستش من نمي دونم جوون به كي مي گن. نه اين كه ندونم. ولي نمي دونم مثلا از چه سني آدم نوجوونه و از چند سالگي تا چند سالگي جوون حساب ميشه. فكر كن حدود چهل سال يا يكي ، دو سال كمتر و بيشتر.آخه من هيچوقت درست چهره شو نديده بودم. يعني اونطوري كه بتونم سنشو درست حدس بزنم. خيلي نمي تونستم نگاهش كنم. خيلي هم نديده بودمش. توي طبقه ما كار مي كرد. توي دفتر روبرويي. خيلي هم از اتاقش بيرون نمي اومد. چند باري توي آبدارخونه ديده بودمش و سلام كوتاهي داده بودم. من به همه سلام مي دم. حتي اونايي كه خيلي يا اصلا نمي شناسمشون و فقط از روي چهره شون مي دونم همكارمون هستن. معمولا هم همه جواب آدمو مي دن. ولي نه! بعضي ها جواب نمي دن. اين خانمي هم كه مي گم جوابمو نمي داد. من البته ناراحت نمي شدم. فكر مي كردم شايد دلش نمي خواد يا اصلا سختشه كه جواب بده. آخه ... .  اين خانم يك كم خاص بود. يك كم كه نه. يه جورايي معلوليت داشت. من كه هيچ وقت نفهميديم دقيقا مشكلش چي بود. گفتم كه خيلي نمي تونستم بهش نگاه كنم. گمونم خجالت مي كشيدم يا شايدم فكر مي كردم اون ممكنه سختش بشه. ولي فهميده بودم كه موقع راه رفتن تعادل نداره و به نظرم مي رسيد براي حرف زدن هم مشكل داره. اصلا نمي دونم از كجا فهميدم براي حرف زدن مشكل داره. شايد هم نداشته و من فكر مي كردم اينطوري باشه. به هر حال و با هر مشكلي كه داشت يا نداشت كارشناس بود. درست مثل خودم . من كه چهار ستون هيكل بي خاصيتم سر و سالمه.

آره. زن جووني بود كه معلوليت جدي داشت. شنيده بودم چند سال پيش ازدواج كرده. مي گفتن يه گوسفند هم نذر يه جايي كرده بوده كه اگه ازدواج كرد، قربوني كنه، بعد هم نذرشو ادا كرده! بچه ها مي گفتن آدم از زمين و زمان كه مي بره ياد "صفا" مي افته و آروم ميشه. كه يعني با اون همه مشكل اونقدر روحيه داشته و داره و كوتاه نمي ياد و كمر سرنوشت و زندگي رو شكسته. اونايي هم كه باهاش كار كرده بودن مي گفتن با معلوماته و همه تلاشش رو مي كنه تا كار خوب از آب در بياد. يا مي گفتن از جمع فرار نمي كنه و اگه اداره جشني، چيزي داشته باشه مياد. قبلا تنها ميومده و حالا با شوهرش مياد. مي گفتن با همكاراش هم رفيقه و خودشو ازشون كنار نمي كشه. خيلي چيزا مي گفتن كه همه ش به محكم بودن و با روحيه بودنش بر مي گشت. من كه باهاش كار نكرده بودم. خيلي هم نمي شناختمش. اصلا نميشناختمش. فقط اسمشو مي دونستم، با اين حرفهايي كه شنيده بودم. جواب سلاممو هم نمي داد كه بشه سر حرفو باز كرد.

من نشناختمش. فرصت شناختنش هم تموم شد. حالا همه ش فكر مي كنم چرا جواب سلاممو نمي داده؟ نه اين كه دلخور باشم. نه . يه چيزي هي بهم ميگه اين سلام ناراحتش ميكرده. ناراحتش مي كرده كه جواب نمي داده. خوشش نمي اومده. سختش ميشده. حالا ميگم كاش سلام نمي كردم. گفتم كه من به همه سلام ميدم. اگر هم جواب ندن ناراحت نمي شم. از "صفا" هم ناراحت نمي شدم. اصلا فكر هم نكرده بودم كه ممكنه اون ناراحت بشه. براي چي بايد ناراحت بشه؟ يكي بهت سلام كنه ناراحت ميشي؟ حالا گيريم نشناسيش. مگه فقط كسايي كه مي شناسيمشون بايد سلام كنن؟ فكرشو هم نمي كردم ممكنه ناراحت بشه. از روزي كه شنيدم از زندگي بريده بوده، همه ش فكر مي كنم از سلام كردن من ناراحت ميشده... .آره ناراحت ميشده. واسه همين به هيچ كس فرصت خداحافظي نداده.