رويا
گرد آينه را گرفت. خرت و پرت روي ميز را جا به جا كرد و نظمي داد. روتختي را كشيد و با دست صافش كرد. نگاهي به دور و بر انداخت و روي تخت نشست. جوراب هاي مرد را ديد كه روي زمين افتاده بود. نيم خيز شد تا بلند شود و برشان دارد. پشيمان شد. نشست و دوباره نگاهشان كرد. روزي را ديد كه خبر آورده بودند مرد مرده است. بغضش گرفت. ديد كه چگونه گريه مي كرد و خودش را مي زد. از حال مي رفت و به هوش مي آمد و دوباره شيون مي كرد. به بچه هايش نگاه مي كرد. مي ديد كه هر كدام گوشه اي گريه مي كردند. بچه ها لباس مشكي پوشيده بودند. خودش هم. خودش هميشه مشكي مي پوشيد. بغضش بي صدا تركيد. خيره به جوراب ها نگاه مي كرد و اشكش سرازير شده بود. مرد مرده بود. ديگر نمي آمد. هرگز. ديگر غروب ها زنگ در صدا نمي خورد. ديگر نگاهش را نمي ديد. ديگر صدايش را نمي شنيد. به روزهايش با مرد فكر كرد. يادش نمي آمد. خاطراتش رفته بودند. اشكهايش را پاك كرد. نفسي كشيد. دوباره چشمش به جوراب ها خورد. روزهايي را ديد كه با بچه ها به سينما رفته بود. مرد مرده بود و ديگر دلهره اي نبود. كسي نبود كه اگر دير برگشتند دعوا راه بيندازد. مرد مرده بود و ديگر وعده شام و ناهارش ساعت زن نبود. از خودش خجالت كشيد. آينه را نگاه كرد.روبرويش بود. ديد كه چقدر رنگ و رويش باز شده. ديد كه به خانه اقوامش رفته و مرد و اخم ها و بهانه هايش نيست. ديد كه مانتوي آبي پوشيده و با دوستش خريد مي كند. مي ديد كه به بچه ها پول توجيبي مي دهد و آنچه را مي خواهند برايشان مي خرد. مرد نبود تا ايراد بگيرد و او به دل بچه ها راه مي آمد. ديد كه با همسايه ها مي روند كلاس خياطي و مرد نيست كه نگذارد. لبخند زد. ديد دور سفره نشسته اند، بچه ها مي خنديدند و تلویزیون نگاه مي كردند. بچه ها اخبار دوست نداشتند، يا فوتبال. ديد كه ... .
روياهايش پاره شد. زنگ مي زدند. صورتش را دوباره پاک کرد. بلند شد. مرد دوست داشت با چاي تازه دم و لبخند به استقبالش بروند. رويابافي فايده اي نداشت. در را باز كرد و لبخند زد.