دانشجو كه بودم دوستي داشتم كه خيلي با مطالعه و خوش فكر بود. دختر فهميده اي كه به فلسفه زندگي فكرمي كرد و الكي خوش نبود. آن روزها اوايل تشكيل يك دولت جديد با يك فاز متفاوت بود. در واقع همان روزها كه ما در حال طي مراحل ثبت نام دانشگاه بوديم دولت دوم خرداد هم داشت مستقر مي شد. فضاي تازه اي ايجاد شده بود و آدم هايي را كه از يك زندگي با مشخصات آن سال ها و اجتماعي با ويژگي هاي سال هاي پس از جنگ يكدفعه و به نوعي يك شبه پرتاب شده بودند به سوم خرداد، خيلي راحت مي شد دسته بندي كرد. يادمه خودم كه خيلي هيجان زده هم بودم سوم خرداد را سالروز دومين آزادي خرمشهر به بزرگي يك ملت مي دانستم. همين آزادي و نحوه برخورد با ان بود كه آدم ها را ر دسته هاي مختلف و نه متعددي تقسيم ميكرد.

 يك تب تند سياسي بعضي از دانشجوها را گرفته بود. يادمه كه تعداد و تيراژ روزنامه ها زياد شده بود. و آدم هاي روزنامه خوان بيشتر شده بودند افرادي با همان سطح شعور سياسي قبل از انقلابواره دوم خرداد اوضاع را تحليل مي كردند، اعتماد به نفس سخنراني و اضهارنظر پيدا كرده بودند و "سياست باز" شده بودند.

دسته ديگر از آزادي هاي فردي و اجتماعي خوش شان آمده بود. آرايش غليظ مي كردند و لاك مي زدند. موهاي شان را رنگ مي كردند جين مي پوشيدند و گردنبند مي انداختند و خلاصه " مد باز " شده بودند.

دسته هاي ديگري هم بودند مثل " درسخوان ها" فقط درس مي خواندند و ترجمه مي كردند و امتحان مي دادند، كه وجه مشترك شان با همه اين دسته هاي بالايي تك بعدي بودن شان بود. دوستي كه گفتم در اين شرايط يك آدم چند بعدي بود. آرايش مي كرد. كتاب مي خواند. فكر مي كرد. درس مي خواند و خلاصه يك شخصيت واقعي بود كه به ابعاد مختلف زندگي توجه مي كرد. شخصيت اش براي من خيلي جذاب بود. دوست شده بوديم و از هر "در"ي با هم حرف مي زديم. البته نه "در" هاي بيخودي.

اطلاعات سياسي اش خوب بود. فلسفه مي دانست. تاريخ خوانده بود. درد هويت داشت. و خلاصه براي من كه آرمانشهري در ذهنم داشتم و به آن فكر مي كردم يار مناسبي بود كه خيلي چيزها يادم داد. البته او هم مثل همه آدم ها نقاط ضعفي داشت مثلا اين كه خودش را متفاوت يا به عبارتي برتر از ديگران مي دانست. نظرش اين بود كه تعداد آدم هايي كه هيچي نمي فهمند خيلي زياد است و پيدا كردن كسي كه حرف هايش و درد هايش را بهفهمد خيلي سخت است! به قول خودش "نفهمي آدم ها اذيتش مي كرد" و اين بزرگترين رنجي بود كه مي كشيد. اين كه آدم ها نمي فهمند. و مدام مي گفت :" كاش من اينقدر نمي فهميدم."

من هم گاهي به اين " رنج فهميدن" فكر مي كنم. البته نه مثل دوستم.من قبول دارم كه آدم هاي زيادي به اين دنيا مي آيند، سال ها زندگي مي كنند و بعد مي ميرند بدون اين كه چيزي فهميده باشند. همان طوري زندگي مي كنند كه يك بوته گل سرخ يا يك درخت بيد يا نخل يا اصلا خرزهره زندگي مي كنند. همان طوري به دنيا مي ايند و از دنيا مي روند كه يك خرس، زنبور عسل، يك پشه، سوسك يا مار. اما هيچ وقت آرزو نكردم كه كاش من هم نمي فهميدم. نظر من اين است كه ما قطعات پازل هستي هستيم و هر كدام نقشي در اين پازل هستي داريم. اين كه در جايگاهمان كمي فهميدن به ما داده شده علامت برتري مان نيست. اين فهميدن صليبي است كه بر دوش ما گذاشته شده و رسالت مان بالا رفتن از ديوار ناداني ها به همراه اين صليب، رنج كشيدن و فهماندن است. صليبي كه هر چه بالاتر مي رويم سنگين تر مي شود چون با هر بار فهماندن خودمان هم بيشتر مي فهميم. دوستم البته خيلي بيشتر از من مي فهميد و تعجب مي كنم كه چرا آرزو مي كرد صليب طلايي اش را دوشش بردارند.

** اين تعبير " صليب بر دوش از كوه بالا رفتن" از من نيست. يك جايي خوانده ام كه نمي دانم كجا بوده. شايد در كتابي از كوئيلو و شايد جايي ديگر. بايد منبعش ذكر مي شد كه يادم نمي آيد. اميوارم گفتن اين كه از من نيست كافي باشد.