مرد خاکستری ایران!

اتفاقاتی را فراموش می کنیم و اتفاقاتی را فراموش نمی کنیم. معمولا هم بدی ها را

یادمان می رود و خوبی ها به یادمان می ماند.

به تو که فکر می کنم خیلی چیزها هست که درباره ات فراموش کرده ام.

یادم رفته که تو انقلابی دو آتشه و فعالی بودی و کمک های زیادی برای اخراج شاه از

این سرزمین کردی.

یادم رفته که تو فرمانده کل قوا بودی و جنگ نابرابر ما با صدام را رهبری کردی و برای

تمام شدنش هم خودت پیشقدم شدی.

یادم رفته که تو با وجود این که می توانستی ولایت را قبضه نکردی.

یادم رفته که تو اولین رئیس جمهور بعد از جنگ بودی و خیلی هم زحمت کشیدی و

چقدر سد و پل و جاده ساختی که شدی سردار سازندگی. و این ها یعنی تو

سفیدی؟

به تو که فکر می کنم چیزهای زیادی هست که نمی توانم فراموش کنم.

نمی توانم فراموش کنم که دیدی مونس مرادت خانه نشین میشود و هیچ نگفتی و

شاید خوشحال هم شدی.

نمی توانم فراموش کنم که تو عالیجناب سرخپوش نام گرفتی و هیچ توضیحی برایش

ندادی. تو رد نکردی و بلاهایی که سر مدعی آوردند به من اجازه داد باور کنم زمانی

سرخ پوشیده بوده ای.

نمی توانم فراموش کنم که تو محکوم دادگاه میکونوس هستی. و البته که ما این

دادگاه را قبول نداریم!

نمی توانم فراموش کنم که شایعات دخالت تو در قتل های زنجیره ای بر زبان ها

چرخید و سکوت و بی اعتنایی تو حتی در حد محکوم کردن آن فجایع، به من اجازه داد

شایعه را باور کنم.

نمی توانم فراموش کنم کشتار مرصاد را وقتی تو فرمانده بودی. من هم مثل بقیه

مجاهدین را دوست ندارم. اما تو بهتر از من می دانی که رفتن در آن سازمان با خود

آدم بود و درآمدن از آن با اجل. من و تو نمی دانیم چند نفر از کشته شدگان مرصاد

پشیمان بودند و به جبر مانده بودند. ولی می دانیم که اگر به جای کشتن اسیر گرفته

بودیدشان، معلوم می شد.

من فراموش نمی کنم سکوت تو در کشتار دهه شصت را. البته اگر جرمت در همین

حد بوده باشد!

و این ها یعنی تو سیاهی.

حالا باور دارم که خون دامن آدم را می گیرد. گمانم این خون ها که شمردم بدجوری

دامن تو را گرفته است. رفقایت تو را که سیاستمرد بودی و امانپور را می پیچاندی،

بدجوری پیچانده اند. جوجه اردک زشتی که زیر پرت گرفتی به جای قوی زیبا، دیوی

سیاه از آب در آمده و گویا کمر به خوردن سر تو بسته.

این بار هم زرنگی کردی. درست فهمیده بودی که اشک ریختن دیگر فایده ندارد، اما

بغض تو هم اثر چندانی نداشت. شاید اولین صدای بغض آلودی بودی که چشمان مرا

نمناک نکرد. خیلی های دیگر را هم. چرا که برای آمدن به جمع ما دیر شده است. تو 

دل های ما را از دست داده ای. و در جمع ما جای نداری.

من اما از رنج تو شاد نیستم، چون تو سیاه نیستی. از رنجت ناراحت هم نیستم چون

تو سفید نیستی. تو همان خاکستری هستی، مرد خاکستری ایران!

 

نه شادیم، نه غمگین، گاهی می خندیم

روزهای خاصی را می گذرانیم. روزهایی که نمی دانیم شادیم یا غمگین.

 

غمگین نیستیم. چرا که دیگر تنها نیستیم. سال ها نشستیم کنج خانه و نوشتیم. دو نسخه نوشتیم.

یکی حرف دلمان و یکی برای رسانه ها. و حالا پایمان را که از خانه بیرون می گذاریم می بینیم که مردم

نسخه دوم را خوانده اند و نسخه اول را فهمیده اند. نه! اصلا پایمان را که از خانه بیرون می گذاریم می

بینیم که چقدر همفکر داریم چقدر همدرد داریم. چقدر خواهر و برادر داریم. شاد می شویم و دلمان می

لرزد و مو بر تنمان راست می شود از دیدن آن همه دوست.

 

غمگین نیستیم، اما شاد هم نیستیم.

 

شاد نیستیم چرا که دخترمان را آنطور فجیع و بیگناه می کشند و انکار می کنند. شاد نیستیم چرا که

پسرمان را زنده می گیرند و مرده پس می دهند. شاد نیستیم چرا که برادرانمان برادر و خواهرشان را

کتک می زنند و به سوز گاز، اشکشان را در می آورند.

 

روزهای خاصی را می گذرانیم. پیش می رویم و آینده را نمی دانیم. در این میان امیدواریم و بعضی وقت

ها می خندیم. می خندیم به این که یک خامنه ای این ور است و یک "خامنه ای" آن ور. می خندیم به

این که یک یزدی این ور است و یک "یزدی" آن ور.می خندیم به مردانی که قرار بود روضه بخوانند و ما گریه

کنیم!خنده دار نیست؟!

 

فقط مردم

ديروز دو تا از همسايه ها دعوا مي كردند. صدايشان كوچه را

برداشته بود. رفتم پاي پنجره. هر كدام گرايشي داشت و نظرش

را فرياد مي كرد. هر كدام هم نظرش را سنجاق مي كرد به

"مردم" و "خواست مردم". آخر سر يكي گفت : مردم فقط

شمايي؟ و رفت. رفت و نخواست كه بشنود "مردم فقط ما

نيستيم ولي ما هم مردميم". رفت كه نشنود "مردم فقط ما

نيستيم ولي فقط شما هم نيستيد". رفت و نخواست بشنود كه

همه ما مردميم و كاش حرفمان را بزنيم ولي آن طور كه مي

خواهند به جان هم نيفتيم.

 

آزادي، حق، و باقي كلمات

 اين كه الفبا كي و چگونه اختراع شده و چطور به تكامل رسيده

را كار ندارم. اين را هم كه كي و كي تصميم گرفته "ي"،"ي"

باشد و "ق"، "ق" را نمي دانم. اما مي دانم كلمات روحي دارند

كه همه مفهوم آن كلمه را بردارد. روحي كه نمي گذارد شادي

شبيه غم باشد. "شادي" خودش شاد است و "غم" ظاهرش هم

غمگين. يعني حتي اگر معني اش را هم نداني خطوطي كه مي

بيني برايت تصوير و حال خاصي را تداعي مي كند كه ريشه در

آن كلمه دارد. شايد براي همين "آزادي" دو تا الف دارد كه به پا

خاستن و ايستادگي را تجسم مي كند. از فراز به فرود مي آيد و

باز به فراز مي رود و فرود. شايد به همين دليل در پايان به "ي"

مي رسد و مي چرخد. بله آزادي مي چرخد، از زبان من به تو و

از تو به ديگري، و در هر چرخش مفهومي تازه پيدا مي كند.

آزادي براي من يك چيز است و براي تو چيز ديگري. و اصلا شايد

در تضاد هم ولي هر دو با يك عنوان. هر دو براي خواسته مان

مي جنگيم و پاي "حق" وسط مي آيد. گر چه "حق" هم مي

چرخد. حق بين من و تو و دور "ق" مي چرخد و ما را هم مي

چرخاند. من خودم را حق مي دانم و تو هم خودت را حق مي

داني. حق هميشه چرخيده و خواهد چرخيد. حق هميشه حق

مي ماند. اما آزادي نه. آزادي وقتي در كسي عميق شد و بر

جان كسي نشست او را"آزاد" مي كند. آخرش را مي بندد تا

ديگر نچرخد و نچرخاند."آزاد" از فراز به فرود مي آيد و باز به فراز

مي رود و اين بار به تعادل مي نشيند."آزاد" دهانش و دلش باز

است تا هم بگويد و هم بشنود و بپذيرد. بله، آزاد زيباست و آرام.

بايد آنقدر با آزادي بچرخيم تا بالاخره آزاد شويم و از زيبايي و

آرامش آن لذت ببريم.

 

 

چرا؟

فهميدم چرا نمي تونم طنز بنويسم. چون خودم به هر چيز بي

مزه اي مي خندم. يك عالمه هم مي خندم.

چطوري حرص شوهرمو در بيارم؟!

من نمي دونم چرا دوستام وقتي لاو تو لاو با شوهراشون ميرن

دربند يا دست به گردن ميرن دريا، ياد من نمي افتن. ولي به

محض اين كه يه چيزي يه جاي خودشون يا زندگي شون گير

ميكنه اولين كسي كه يادش ميفتن منم. منو يه بسته چنته مي

بينن يا يه سمبه گنده كه مي تونه هر سوراخ گرفته اي رو باز

كنه. خانوم زنگ زده كه "چطوري حرص شوهرمو در بيارم؟"!!! آخه

من چه مي دونم. آخه راجع به من چي فكر مي كني كه اين

سوالو مي پرسي. آخه من چن دفعه حرص شوهر خودمو

درآوردم كه تو خبر داشته باشي. آخه من كه شوهر تو رو در حد

ديدن تو عروسيتون و حرف زدن اندازه "ايشاللا مباركه" مي

شناسم از كجا بدونم چه جوري حرصش درمياد. آخه اگه

بشناسم هم مگه من ساديسم دارم كه يه ليست از راهاي

دراوردن حرص آدما داشته باشم و چهارتاشو جلو پاي تو بذارم. باز

اگه شوهرت زنگ زده بود كه بهش بگم چه طوري حرص تو رو

دربياره يه چيزي. مي گفتم جوراباتو درآر بنداز وسط هال. مي

گفتم كمر شلوارتو باز كن و ولش كن بيفته زمين. بعد هم پاهاتو

از توش درآر و بذار همون شكلي بمونه همون جا. مي گفتم هر

چي خريد كردي با مشما بذار رو اپن. يا مي گفتم مادرزنت زنگ

زد خونتون نگو "سلام برسون". مي گفتم زنگ بزن از مامانت

ليست خريد بگير بگو ميگيرم ميارم. مي گفتم وقتي راننده جلويي

زنه دستتو بذار رو بوق. مي گفتم قاشق مربا رو بكن تو دهنت و

دوباره بذار تو مربا. چه مي دونم اصلا مي گفتم تو كار خودتو بكن

زنت حرصش درمياد راه و روش هم نمي خواد. ولي به تو چي

بگم.چي بگم آخه. حرص شوهرت دربياد؟ حرص شوهرت؟ من

واقعا نمي دونم.

دسته چاقو

شنيده بودم چاقو دسته اش را نمي برد.

شنيدن كي بود مانند ديدن!

اين روزها

مي بينم كه چاقو بدجوري به جان دسته اش افتاده است.

بايد صبر كرد و ديد كه این چاقو دسته اش را تا ته مي برد يا ... .

معلوم مي شود. خدا را چه ديدي شايد چهار روز ديگر معلوم شد!

نور و سرود

نوري، كه آرام آرام

از روزن به درون مي تابي

و، مرا در بر مي گيري

سرودي، كه آرام آرام

بر لب جاري مي شوي

و، مرا در بر مي گيري

تاريكي كور مي كند مرا

فرياد كر مي كند مرا

نوري و سرودي

بر من بتاب

برايم بخوان

اين مردها

تا جايي كه من يادم مياد هر وقت ما زنها خواستيم وارد حوزه هايي بشيم كه مردونه حساب ميشن، آقايون خيلي زود مهربون شده ن و بدون هيچ چشمداشتي به كمكمون اومدن.

خواستيم رانندگي كنيم، گفتن خطرناكه خودم هر كجا بخواي مي رسونمت.

خواستيم حضانت بچه ها رو بگيريم، گفتن درآمدت كمه اذيت ميشي. خودم برات بزرگشون ميكنم.

خواستيم با دوستامون بريم مسافرت، گفتن خطرناكه خودم مي برمت.

يا اصلا خواستيم يه پيچ گوشتي بگيريم دستمون راديو رو تعمير كنيم، گفتن برق ميگيردت، خودم برات درستش مي كنم.

خواستيم لاستيك ماشينمونو عوض كنيم، گفتن اذيت مي شي، خودم برات عوض مي كنم.

يا خواستيم بريم بالاي درخت دو تا توت بخوريم، گفتن خطرناكه خودم برات مي چينيم. با بعضي از همين محبتاي بي دريغ مخمون رو زدن و يه عمر افتادن گردنمون كه هيچ، هر وقت خواستيم يك كم پامونو از گليم زنونه مون درازتر كنيم، با مهربوني تموم ضعف هامونو يادمون آوردن و از هيچ كمكي دريغ نكرده ن. اونوخت حالا كه بزن بزن و بكش بكش و بگير بگيره مدام تشويقمون مي كنن كه " آفرين. اين جنبش شماست" "اين مبارزه شماست" " نماد اين مبارزه هم از شماست" " شما شيرزنان ايران هستيد" " اگه كسي بتونه تغييري ايجاد كنه اون شماييد." " بريد جلو ما پشتتون هستيم!"

خيلي ممنون مرداي مهربون. خيلي ممنون كه ضعف هاي مارو فراموش كردين. گر چه ما در هر حال اين راهو ادامه ميديم. لازم هم نيست شما پشتمون باشيد. همونطور كه هيچ وقت، مخصوصا ده سال گذشته، نبودين. همون روزايي كه ما تنها و بدون تأييد شما مبارز بوديم و جلوي استاديوم آزادي جمع ميشديم و حقمونو مي خواستيم. اون روزا ما چند ميليون نبوديم كه نترسيم.فقط 50 تا بوديم. همون روزايي كه ما كاغذ مي گرفتيم دستمون و مي رفتيم پارك لاله و امضا جمع مي كرديم براي برابري. چند صد هزار تا هم نبوديم. 10 نفر بوديم. بدون پشتيباني شما. صد البته كه به پشتگرمي لبخنهاي تمسخرآميزتون وقتي مارو ميديدين!

گربه

(تقديم به او كه يك مغ مبارز است و نه م.ق)

 

گربه بچه هايش را مي خورد. گربه هر بار كه زايمان مي كند يكي از بچه هايش را مي خورد. من فكر مي كنم تپل ترين و ملوس ترين شان را مي خورد.

گربه بچه هايش را مي خورد و من نمي دانم چرا ايران ما، شبيه گربه است.

تريبون

من نمي دانم چرا دولتمردان ما با عشوه و اطوار پاي تريبون مي آيند و دولتمردان امريكا مشت هايشان را گره مي كنند و مي جهند پشت تريبون.

من نمي دانم چرا دولتمردان ما پشت تريبون مشت گره مي كنند و داد مي زنند و دولتمردان امريكا پشت تريبون تسليم مردمند و لبخند مي زنند.

چرا افسرده‌اید؟ فراموش نکنید که این بهترین حالت ممکن است!

اینجا را بخوانید. می ارزد!

http://www.debsh.com/

رويا

گرد آينه را گرفت. خرت و پرت روي ميز را جا به جا كرد و نظمي داد. روتختي را كشيد و با دست صافش كرد. نگاهي به دور و بر انداخت و روي تخت نشست. جوراب هاي مرد را ديد كه روي زمين افتاده بود. نيم خيز شد تا بلند شود و برشان دارد. پشيمان شد. نشست و دوباره نگاهشان كرد. روزي را ديد كه خبر آورده بودند مرد مرده است. بغضش گرفت. ديد كه چگونه گريه مي كرد و خودش را مي زد. از حال مي رفت و به هوش مي آمد و دوباره شيون مي كرد. به بچه هايش نگاه مي كرد. مي ديد كه هر كدام گوشه اي گريه مي كردند. بچه ها لباس مشكي پوشيده بودند. خودش هم. خودش هميشه مشكي مي پوشيد. بغضش بي صدا تركيد. خيره به جوراب ها نگاه مي كرد و اشكش سرازير شده بود. مرد مرده بود. ديگر نمي آمد. هرگز. ديگر غروب ها زنگ در صدا نمي خورد. ديگر نگاهش را نمي ديد. ديگر صدايش را نمي شنيد. به روزهايش با مرد فكر كرد. يادش نمي آمد. خاطراتش رفته بودند. اشكهايش را پاك كرد. نفسي كشيد. دوباره چشمش به جوراب ها خورد. روزهايي را ديد كه با بچه ها به سينما رفته بود. مرد مرده بود و ديگر دلهره اي نبود. كسي نبود كه اگر دير برگشتند دعوا راه بيندازد. مرد مرده بود و ديگر وعده شام و ناهارش ساعت زن نبود. از خودش خجالت كشيد. آينه را نگاه كرد.روبرويش بود. ديد كه چقدر رنگ و رويش باز شده. ديد كه به خانه اقوامش رفته و مرد و اخم ها و بهانه هايش نيست. ديد كه مانتوي آبي پوشيده و با دوستش خريد مي كند. مي ديد كه به بچه ها پول توجيبي مي دهد و آنچه را مي خواهند برايشان مي خرد. مرد نبود تا ايراد بگيرد و او به دل بچه ها راه مي آمد. ديد كه با همسايه ها مي روند كلاس خياطي و مرد نيست كه نگذارد. لبخند زد. ديد دور سفره نشسته اند، بچه ها مي خنديدند و تلویزیون نگاه مي كردند. بچه ها اخبار دوست نداشتند، يا فوتبال. ديد كه ... .

روياهايش پاره شد. زنگ مي زدند. صورتش را دوباره پاک کرد. بلند شد. مرد دوست داشت با چاي تازه دم و لبخند به استقبالش بروند. رويابافي فايده اي نداشت. در را باز كرد و لبخند زد.

 

آهنگر ستمگر

اسمش را در كتاب درسي ام خوانده بودم. از اين اسم خوشم مي آمد. تركيب اسمش مرا ياد كاوه آهنگر مي انداخت و تصويري از او در ذهنم مي ساخت. بعدها ديدمش. وقتي دانشجو بودم به شيراز آمد. يك سال بعد از دوم خرداد بود شايد يا همان سال. برايمان حرف زد و گفت كه "هر وقت كسي را ديديد كه دشمن از او حمايت مي كند بدانيد او هم دشمن است. كساني كه امريكا از آن ها حمايت مي كند دشمن ما هستند." من بچه بودم و فکر می کردم سیاست مردی با حرف من موضعش را عوض می کند. آخر جلسه كه كاغذهاي پرسش و پاسخ را جمع مي كردند، برايش نوشتم كه من، يك دختر نوزده ساله شهرستاني، اين را مي دانم كه اگر دشمن گروهي باشم و توفيقم به پيروزي كسي از آن گروه وابسته باشد، بايد دوستيم با او را پنهان كنم. امريكا هم مي داند كه مردم ايران او را دشمن مي دانند و بايد بداند كه اگر از كسي حمايت كند مردم او را دشمن خود خواهند دانست. اتفاقا امريكا بايد از كسي كه بودنش به ضرر اوست حمايت كند تا مردم را از او دور كند.

پاسخش آن روزها به نظرم خنده دار آمد. او گفت ما ملت باهوشي داريم كه چنين تاكتيك هايي فکر می کنند و سياسيون امريكا چنين چيزهايي به فكرشان نمي رسد!  حتي شاهد آورد كه به تازگي يك مقام عاليرتبه" سيا" پس از بازنشستگي كتابي نوشته و اين تاكتيك را كه "اين دانشجوي باهوش! مطرح مي كند" به سران امريكا توصيه كرده است.

گفتم كه آن روز اين جواب به نظرم خنده دار آمد. شايد چون بچه بودم و مردم را نمي شناختم. حالا اما چند سالي بزرگتر شده ام و لابد چشم هايم بازتر. امروز ديگر يقين دارم كه ما مردم باهوشي هستيم. گرچه به نظر مي رسد كسي كه هوش و ذكاوت و خرد اين مردم را به من يادآوري مي كرد، خود اين نكته را به دست فراموشي سپرده است.

راستش مدت هاست كه ديگر اسم او مرا ياد كاوه آهنگر نمي اندازد. حالا ديگر با شنيدن اين تركيب تصوير آهنگري به نظرم مي آيد كه خواست مردم را بر سندان گذاشته و با پتك بر آن مي كوبد.

حالا اگر ببینمش خواهم گفت:" حق با شما بود. ما مردم باهوشي هستيم. چرا كه از رفتارمان هم پيداست مي دانيم چه بر سر ما و چه ها بر سر شما آمده است. فقط من با وجود هوش به زعم شما وافرم، هنوز نفهميده ام آن چه از بين آن پتك و سندان بر خواهد آمد آن قدر  ارزش دارد كه ... ؟ من نمي دانم. مردم هم نمي دانند. شما چه طور؟ شما مي دانيد؟"

 

 

آمار و هزار

بعضی از این وبلاگای منافقین کوردل! به یک میلیون رسیدنه وبلاگشون رو جشن می گیرن. اونوخ من یه هفته انتظار کشیدم که آمارم برسه به هزار و جشن بگیرم می زنه و می خوره به این جریانات و از دستم در میره! حالا باید منتظر بشم لابد تا ده سال دیگه که به ده هزار برسم!

تاريخ

هر كاري براي خودش اصولي دارد. قانون دارد. راه و روش دارد. مثلا همين كتاب خواندن. كتاب خواندن هم اصول خودش را دارد. كتاب را بايد از جهت درست در دست بگيري و از، راست به چپ يا از چپ به راست، بخواني. از بالا به پايين بخواني و از سر سطر به ته بخواني. گر چه هر قانوني استثنا هم دارد. كتابي هست كه مي توان از پايين به بالا هم خواند. مي توان از چپ به راست، سر و ته يا از ته خط به سطر خط خواند. "كتاب تاريخ" را حتي مي توان جلوي آينه گرفت و برعكس خواند.

من فمينيستم؟

"پوما" مارك معروفيست. و اين روزها همه دوست دارند لباس ماركدار بپوشند. براي همين هم توليدي هاي كوچك و كارگاه هايي با يك دستگاه و چهار دوزنده مي نشينند و لباس مي دوزند و مارك "پوما" مي چسبانند رويش. فقط هم به "پوما" اكتفا نمي كنند و همه مارك ها هاي معروف را گوني گوني مي خرند و مي چسبانند روي توليداتشان.

برچسب ها فقط روي لباس ها نمي چسبند. بعضي وقت ها به افكار آدم ها هم مي چسبند. برچسب هايي مثل ماركسيست، نهيليست، امپرياليست و ... و فمينيست.

فمينيست يعني چه؟ اين "ايسم"ها كه نام بردم همه را تا حدودي مي شناسم و اين "تاحدودي" يعني خيلي كم. راستش يك دائره المعارف كهنه و خيلي قديمي در خانه داشتيم كه درباره هر كدام از اين مكتب ها يكي، دو پاراگراف توضيح داده بود و همه شناخت من درباره اين مكتب ها همان چند سطريست كه در آن دائره المعارف خوانده ام. مي دانم كه هر كدام از اين ها يك مكتب فكريست با يك چارچوب مشخص كه درباره جوانب مختلف زندگي بشري ديدگاه تعريف شده اي دارد. مثلا "ماركسيست"ها براي ايدئولوژي، اقتصاد، اجتماع، سياست، فرهنگ و هنرنظر مشخصي دارند.

لابد فمينيسم هم چارچوبي دارد و ويژگي هاي مشخص و نوشته شده اي. مي گويم "لابد" چون نمي دانم! آن دائره المعارف قديمي ما چند صفحه پاره شده داشت كه يكيش همين صفحه مربوط به "فمينيسم" بود! همين هم مرا كنجكاو كرد كه بروم و كتابي پيدا كنم كه درباره اين مكتب ها، چيزي نوشته باشد. پيدا هم كردم. يك كتاب جامعه شناسي مكاتيب كه به خاطر ادبيات سنگين و خيلي جدي و كلمات قلمبه سلمبه اش به توده كتاب هاي تزئيني پيوست و بيشتر از دو صفحه اش خوانده نشد!

همه اين روضه را مي خوانم كه بگويم من نمي دانم "فمينيسم" چيست؟ چارچوبش كدام است؟ چه ويژگي ها و مختصاتي دارد؟ چه مي گويد و چه مي خواهد؟

فقط مي دانم هر كسي كه گفت "زن" لزوما "فمينيست" نيست. مخصوصا اگر حتي خودش نداند كه "فمينيست" چيست!

من در جامعه اي زندگي مي كنم كه قدرتمندترين فرد سياسي اش كه اتفاقا جايگاه مذهبي و فرهنگي هم دارد وقتي از يك وزير زن در كشوري ديگر حرف مي زند، به جاي اسم او مي گويد: "آن خانمي كه مي شناسيد ... شوهرش رئيس جمهور بود" و سمت او را به زبان نمي آورد. اگر از من بپرسيد چرا، مي گويم چون زن را به رسميت نمي شناسد. براي زن هويت و شخصيت قائل نيست.

من در جامعه اي زندگي مي كنم كه مذهبش و فرهنگش "زن ستيز" است. (نگوييد مذهب "زن ستيز" نيست و پيامبر گفته كه زن ريحانه است و ... . من حاضرم جايمان را عوض كنند و مردها ريحانه و پونه و حتي نرگس باشند و در عوض زن ديه برابر، نه دو برابر!، همان برابر داشته باشد)

من در جامعه اي زندگي مي كنم كه مرد هايش وقتي مي خواهند مردي را تحقير كنند به او نسبت زنانه مي دهند و زن هايش هنگام تشويق به صفات مردانه مزين مي شوند.

من در جامعه اي زندگي مي كنم كه "نامرد" يعني ،مرد نبودن، در آن فحش است. و من اين را دوست ندارم، همين. من فقط "مي خواهم زن باشم" همان چيزي كه آفريده شده ام و بايد باشم. اين فمينيسم است؟ نمي دانم. شايد باشد و شايد نباشد.

شايد كسي بيايد و چارچوب فمينيسم را براي من توضيح دهد و مرا در آن چارچوب به خودم نشان دهد، آن وقت رسما اعلام مي كنم فمينيستم. ولي در حال حاضر گمان مي كنم "فمينيسم" براي من همان "پوما" براي لباس هاي داخلي است با اين تفاوت كه اعتباري برايم نمي آورد.

 

یک آدم دیگر

خودم را نمی شناسم. آدم تازه ای درونم سر برآورده که جور دیگری است. جوری که من نمی شناسمش.

آن که من می شناختم کتک خوردن را تحقیر می دانست. هر چند آخرین باری که کتک خورده بود، یادش نمی آمد. این آدم امروز کتک خورد و من نشناختمش چرا که تحقیر نشد. احساس قدرت کرد و دید که چقدر حقیر است کسی که از ترس می زند.

آن که من می شناختمش از خون می ترسید. هر چند که کف خیابان خون ندیده بود. این آدم امروز خون دید. کف خیابان. خون دختری که حقش را می خواست. و من باز او را نشناختم چرا که نترسید. احساس قدرت می کرد و خشمگین بود از کسی که از ترس می کشد.

خودم را نمی شناسم. دیگر نمی ترسم. دیگر نمی لرزم. اشک هایم فرار کرده اند و من بازمانده ام، با بغضی بر گلو و قدرتی در عمق جانم.