ديشب رفتم سينما. زن دوم. رفته بوديم تا سينما آزادي براي ديدن "به همين سادگي" كه گفتن فقط سئانس 8 شب است. بر خلاف ميلم رفتيم زن دوم. مي گويم بر خلاف ميلم چون اسم فيلم دافعه دارد.آن قدر در فيلم هاي مربوط به زن و ازدواج مجدد مردهاي بي جنبه اي را ديدم كه به محض نياز به ايجاد تغيير ياد زن گرفتن مي افتند، و آن قدر صحنه هاي پر از تحقير و بزدلي زن ها و مردهاي اين فيلم ها و اراجيفي كه مرد را تنها و بي پناه و ناگزير از ازدواج، و زن ها را كلفت مآب و سرخورده نشان مي دهند در فيلم هاي مختلف اين سوژه تكرار شده، كه ترجيح مي دادم دست از پا درازتر برگردم يا تا ساعت 8 منتظر شوم. توي رودر بايستي دوستان رفتم و فيلم واقعا شگفت زده ام كرد.
من منتقد سينمايي نيستم. به ساختار و فيلم نامه و بازي و دوربين و هيچ كدام از اين ها كار ندارم. من زنم و همين قدر كه فيلم اشك و آه، حسادت و كينه نداشت لذت بردم. با يك عشق زيبا و جا افتاده شروع شد. عشقي كه با اطلاع از همسردار بودن مرد و با در نظر گرفتن شرايطي براي حفظ حرمت و جايگاه زن پا گرفته بود. زن هاي فيلم مهتاب و كتايون هر دو بر خلاف آن چه در اغلب فيلم ها مي بينيم شخصيت اند. مي توانستند تيپ هايي از يك زن عشق خارج كه براي بردن شوهرش به اشك و آه و لوندي و قهر و دعوا متوصل شود و زني كه از زندگي فقط و فقط عشق مي خواهد و ديگر به هيچ چيز فكر نمي كند، باشند. ولي شخصيت بودند. شخصيت هاي چند وجهي. مهتاب هم عشق مي فهميد و مي خواست، هم منطق داشت و هم به فلسفه زندگي اش فكر مي كرد. عشق و شهامت را با انسانيت و واقع بيني تلفيق كرده بود. كتايون هم زن محكمي بود كه با دخترش چند سالي رفته بود، زندگي كرده بود، خواسته اش را تجربه كرده بود و جرئت برگشتن را حفظ كرده بود. اين شخصيت ها جاي كار داشتند ولي براي من كه در درصد بالايي از فيلم هاي ساخت كشورم زن ها به جز ظرف شستن و گريه كردن و حسادت كار ديگري از دستشان ساخته نيست شخصيت هاي خوبي بودند.مردها اما جور ديگري بودند، يكي ضعيف و بي اراده و ديگري عجيب و باور نكردني. و البته هر دو عجيب و باور نكردني. باورم نمي شد مردي بعد از چند سال دوري و بي خبري از همسري كه با بچه اش امريكا زندگي مي كرده، اين سال ها را به روي زنش نياورد و باز هم باهاش زندگي كند بدون اين كه حتي يك بار بپرسد يا به اين سال ها شك كند! پسر عمويي كه به خاطر نقص عضوش از همسرش جدا مي شود و بعد آن قدر راحت با وجود بهرام توي زندگي مهتاب كنار مي آيد كه اسم بچه را بهرام مي گذارد به اين اميد كه "اين بهرام رو هيچ كس نمي تونه ازت بگيره"! نگوييد "باور نكن، فيلم است." امكان طرح چنين برخوردهايي حتي در فيلم هم گامي به جلوست.
متفاوت بودن فيلم حتي علي رغم اشارات باسمه اي به قانون و عرف و جملات و صحنه هايي كه به نظر مي رسيد به زور به فيلم تحميل شده، در نوع و نحوه زندگي شخصيت ها كاملا مشخص بود. من ترجيح دادم فكر كنم مهتاب و بهرام با هم زندگي مي كردند و علي رغم اشارات شان به قانون و حق فسخ و اين حرف ها كاري به ازدواج شان نداشته باشم.
حرفم اما در اين نوشته با متفاوت بودن فيلم نيست. از ديشب كه فيلم را ديده ام سوالي برايم پيش آمده. بگذاريد فيلم را سريع مرور كنم:
1. مهتاب تصميم جدي به ترك بهرام مي گيرد. و چند ثانيه بعد كاملا اتفاقي امير را مي بيند. همه حرفهايش حتي رازهاي مگويش را به او مي گويد و امير برايش كار پيدا مي كند.
2. مهتاب متوجه مي شود حامله است و پيش بهرام بر مي گردد.
3. مهتاب بهرام را به كتايون مي دهد و به جزيره بر مي گردد،در فرودگاه امير منتظرش است.! پيشنهاد مي دهد كه براي بچه شناسنامه بگيرد بدون اين كه مزاحمتي براي مهتاب درست كند.
4. مهتاب و امير بچه را بزرگ مي كنند ولي امير مريض مي شود و مي ميرد. حالا بهرام از طريق يك برنامه تلويزيوني مي فهمد كه پسري دارد و لابد براي كمك در بزرگ كردنش سراغ مهتاب مي رود.
و سؤال من اين است كه آيا مهتاب، زني با چنان شخصيت معقول و محكم واقعا در لحظه لحظه زندگي اش به مردي براي تكيه كردن نياز دارد كه بدون آن ادامه حياتش مقدور نيست؟ حتما هميشه بايد مردي باشد تا دست مهتاب را بگيرد وگرنه زمين مي خورد.؟
زن هاي زيادي را مي شناسيم كه به تنهايي زندگي مي كنند بدون اين كه نياز به مردي براي زندگي داشته باشند. منظورم نياز به عشق نيست. نياز به مرد به عنوان يك تكيه گاه و شايد آقا بالا سر است. زن هاي زيادي بدون مرد و يا در حضور بي فايده مرد بي كفايت شان نه يك بچه كه حتي دو سه فرزند بزرگ كرده اند. و امير و بهرامي هم نبوده اند كه هر وقت لازم شد مثل زورو سر برسند.
فيلم زيبا بود و تامل برانگيز. اما زيباتر مي شد اگر مردها اين قدر لازم و ضروري نبودند.
فيشته مي گويد"آزاد بودن هنري نيست آزاد شدن است كه آفرين دارد." و من مي گويم به تنهايي و بدون امداد غيبي مستقل زندگي كردن و در عشق ثابت بودن ارزشمند است. در كنار زورو مادر تنهاي خوبي بودن، ميدان عشق را به رقيب واگذاشتن زحمتي ندارد اگر تنها بودي و امير هم ازدواج كرده بود يا دنبال كار خودش رفته بود و تو چنين با متانت برخورد مي كردي دست مريزاد داشتي. كاش حداقل امير فقط شناسنامه را مي گرفت و زحمت را كم مي كرد.
به هر حال توصيه مي كنم فيلم را ببينيد و گول اسمش را نخوريد.