ساکت؟

خواهر لجبازی دارم. بچه که بود تند و تند حرف هایش را می زد و سریع انگشتش را توی گوشش می گذاشت و داد می زد: نمی شنوم. نمی شنوم. نمی شنوم!

تصور یک آدم بزرگ در این حالت سخت است. اولش سخت است و بعد که تصور کردی خنده دار می شود. انقدر خنده دار که آدم ریسه می رود. گر چه من بیشتر گریه ام می گیرد. این روزها آدم بزرگ و کوچک زیادی را می بینم که دستشان توی گوششان است و داد می زنند "نمی شنوم"!

آدم هایی که عکس نامزد دلخواهشان را به دست گرفته اند. زرم زیمبوهایی به رنگ های مختلف از سر و دست و گردن و پایشان آویخته اند و وقتی یکی با نمادهایی از نامزد رقیب از کنارشان می گذرد هو می کنندش یا مسخره اش می کنند یا ابراز تعجب می کنند از این که  طرف با این همه کمالات طرفدار فلانیست!

بعد هم هر چهار گروه داد می زنند "آزادی اندیشه با .... نمیشه" و هر کدام اسم نامزد خودشان را می گذارند جای سه نقطه. من هم قبول دارم که آزادی اندیشه نمیشه! آزادی اندیشه با این و اون نمیشه. آزادی اندیشه وقتی میشه که من حق داشته باشم رنگ دلخواه خودمو انتخاب کنم. آزادی اندیشه وقتی میشه که کسی بی اطلاع خودم به آنتن ماشینم پرچم نبنده. کسی بی اطلاع خودم زیر برف پاک کن عکس نذاره. کسی به زور تلویزیون منو خاموش نکنه با قطع برق.

آزادی اندیشه وقتی میشه که مامانم نگه به جای رای ندادن بیا"به خاطر من " به موسوی رای بده! یا خواهرم نگه شناسنامه تو می خرم. آزادی اندیشه وقتی میشه که به من اجازه بدین وسط یه دسته سبز از سر تا پا سرخ بپوشم.بدون این که زندانم کنین. بدون این که فحش بدین بدون این که پرخاش کنین. یا حتی نگاه تحقیرآمیز بهم بندازین.

یادمون باشه آزادی اندیشه بی من و تو نمیشه.

 

خوندن این هم خالی از لطف نیست

http://dadadagh.blogfa.com/

من دوستت دارم، دكتر!

-     بعضي وقت ها بهتر است آدم خودش بگويد اشتباه كردم، قبل از اين كه ديگران بگويند. يك كلمه مي گويي اشتباه كردم و تمام، ولي وقتي قرار باشد ديگران بيايند و اشتباهت را يادآور شوند ممكن است اوضاع خراب شود. ممكن است اولي بگويد اشتباه كردي، دومي بگويد غلط كردي، سومي بگويد شكر خوردي و بعدي بگويد... .

-     بعضي وقت ها بهتر است تيرهايت را از كوچك به بزرگ رديف كني و بعد كمان به دست بگيري. تيرهاي رديف شده را دانه دانه در چله كمان بگذاري و با دقت رها كني. بعد وقتي دشمن از پا افتاد و در نفس هاي آخر "تير خلاص" را بزني.

-         بعضي وقت ها بچه ها شير مي خورند و بعد پستان مادرشان را گاز مي گيرند. ‌

-         بعضي وقت ها آدم دشمن را دست بالا مي گيرد و دوست را دست كم!

-         بعضي وقت ها آدم دوست را دست بالا مي گيرد و دشمن را دست كم!

-         بعضي وقت ها آدم دوست و دشمنش را اشتباه مي گيرد.

اشتباه كردم! اگر اين اشتباه كردم را براي گاف هاي بزرگ خرج نكرده بودي و حداقل يكي براي روز مبادا نگه داشته بودي، يعني اگر نگفته بودي بانك مركزي اشتباهي چك پول زيادي چاپ و روانه بازار كرده، يا يك ميليارد دلاري كه مي گويند گم شده اشتباهي حساب شده، حالا مي توانستي بگويي عدد تورم را "اشتباه كردم"!

اگر نترسيده بودي و هول بر نداشته بودت و در اولين مناظره پاي دانه درشت ها را وسط نكشيده بودي، مي توانستي در آخرين مناظره اين تير را شليك كني و خلاص! حتي اگر شمشير از رو مي بستند فرصت حمله كه هيچ، وقت دفاع هم نداشتند.

اگر حرمت انقلابي را كه برايش زحمت نكشيده بودي، نگه مي داشتي. اگر انقلابي كه جانش را ديگران كندند و خونش را ديگران دادند و دو دستي تقديم تو و بعد من كردند برايت مهم بود، اين چنين تيشه به ريشه اش نمي زدي. راستش را بخواهي از خودم ترسيدم. وقتي تو كه حداقل هواي 42 را نفس كشيده اي و در فضاي انقلاب بزرگ شده اي به جاي گلي بر سرش، گلي شدي بر پايش، من و همسالانم با اين انقلاب چه خواهيم كرد؟

به قول خودت كارگرزاده بودي و از دامن انقلاب به رياست رسيده اي. بايد مثل همان بچه هاي شيرخوار... .

اگر رقيبان را جدي مي گرفتي و با اعتماد به نفس كاذب هميشگي ات بنا را بر رأي آوردن نمي گذاشتي و از روز اول براي تبليغات و براي دوباره رأي آوردن برنامه ريزي مي كردي و اگر گول استقبال مردم را در سفرهاي استاني نمي خوردي، امروز يقين داشتم كه چهار سال ديگر هم رئيس الوزرا مي ماني.

اگر فكر نمي كردي كه رقيبانت بزرگند و دست به يكي و وابسته به منابع قدرت و پيشينه مثبت، و عزمت را فقط براي كوبيدن آن ها جزم نمي كردي و مردم را هم به حساب مي آوردي. اگر مردم را آنقدر دست كم نمي گرفتي و فكر نمي كردي همه بيسواد و بي خرد و ساده لوح هستند و عدد و رقم و نمودارها را با زرنگي انتخاب مي كردي، به دروغگويي يا ناراستي! متهم نمي شدي.تو كه بهتر از من مي داني آمار علم دروغگويان است و با اعداد بهتر از هر توپي مي توان بازي كرد.

اگر مي فهميدي آن كه مي خواهد تو بماني دشمنت است و آن كه مي خواهد بروي دوست، براي ماندن دست و پا نمي زدي. با نيمچه آبرويي بروي بهتر نيست از اين كه در باتلاق دست ساز خودت فرو روي؟

من اما با همه اين ها دوست تو هستم. "من به تو علاقه مندم"!

من به تو علاقه مندم! برو حافظه ات را تقويت كن تا همه اشتباهاتت را فراموش نكني. فيلم خاطرات هاله اي را همه ديده اند.

من به تو علاقه مندم! برو كلاس رقص تا وقتي بندري مي زنند، عربي نرقصي و وقتي آذري مي زنند، لري! با يك كلمه "شهرام جزايري" نيمي از راي هاي طرف را ريختي به صندوق رقيب!

من به تو علاقه مندم! برو چشم هايت را بشوي. تمسخر را در نگاه مردم ببين، نه در كلام رقيب! فكر مي كني منفي را بگويي مثبت، مثبت مي شود؟ بد را بگويي خوب، نه، بهترين، خوب و بهترين مي شود؟ سياه را بگويي سپيد، سپيد مي شود؟

من هم البته زماني مثل تو فكر مي كردم. امتحان را مي دادم و به مادرم اطمينان مي دادم بيست مي شوم. كارنامه را كه مي دانند ده شده بودم و ... . مي رفتم اعتراض مي دادم، اشتباه كرده بودند!

اوريانا فالاچي را مي شناسي؟ مصاحبه اي كرده با شاه ايران، محمد رضا،و بعد ادعا كرده كه طرف بيمار است و خودبزرگ بيني دارد. استدلالش اين بوده كه "شاه ايران ادعاي حكمراني بر جهان دارد و ايران را يك كشور مدرن و موفق با پيشرفت روزافزون مي بيند كه بيست سال ديگر از امريكا پيشي مي گيرد."

مي تواني اين جملات را به ادبيات امروز بنويسي؟ من برايت مي نويسم:" ايران توان مديريت جهان را دارد"." كشور ما در چهار سال گذشته به موفقيت هاي چشمگيري دست پيدا كرده و در رشد اقتصادي از كشورهاي توسعه يافته موفق تر بوده". "اقتصاد امريكا، فرانسه و انگليس در حال سقوط است و ايران به ابرقدرت دنيا تبديل مي شود"

نمي دانم فالاچي چقدر درست مي گفته و استنادش درست بوده يا نه. واقعا نمي دانم. ولي من به تو علاقه مندم،دكتر جان! به نظرم "برو دكتر".

سبز يشمي سدري زيتوني يا سياه و سفيد

اسمت را شنيده بودم. چه اسم بزرگي. نمي شناختمت. حتي قيافه ات را. اما آنقدر همه محترمانه از تو ياد مي كردند كه من هم بدون اين كه بدانم چرا، احترامت مي كردم. سراغ ندارم سياستمداري را كه در همان زمان خودش و بعد از پايان دوران خدمتش محترم باشد. چرا كه هميشه دولتمردان را بر دست مي آوريم و با تيپا مي بريم. اما تو از اين حيث با بقيه فرق مي كردي. دوستت داشتند. خوبت را مي گفتند و هر وقت "كارد به استخوان شان مي رسيد!" يادت مي كردند و آرزوي آمدنت را. حالا هم بيشتر اينها از توبره خاطراتشان سنگت را به سينه مي زنند. من اما با تو خاطره اي ندارم. توبره خاطراتم خالي است و براي اين كه سنگي پيدا كنم براي زدن به سينه و رأيي براي انداختن به صندوق بايد "چيز"هايي از تو بپرسم.

سبز سبز

"مير"ي و به آن افتخار مي كني. طناب هاي سبز به دست ها مي بندي و كت بسته مي بري پاي صندوق لابد! گرچه سيادت تيغ دو لبه است و همين ها كه حالا با همين مير و سيدت شعر و شعار مي سازند، با اولين حركت مخالف ميلشان يادشان مي آيد كه "بني صدر هم سيد بود؟" جمله آشنايي ست مگر نه؟

شال سبز داري. باشد. داشته باش. اما حواست هست كه قرار نيست فقط رئيس جمهور شيعه ها باشي؟! يادت باشد كه اين كشورجمعيتي سني،درصدي مسيحي و يهودي و زرتشتي و اندكي هم بهايي دارد. براي آخري به تو اميدي نيست. كاش حداقل همان اولي ها را فراموش نكني. 

سبز يشمي

اين سبز هم عجب رنگي ست. از چمني و قورباغه اي بگير تا ... يشمي. همان كه عزيزان گشت ارشاد لباسش را مي پوشند. ديگر نمي بينيم؟ شوخي نكن. خودت هم مي داني که من و تو  هيچ، ملتي هم حریف او که آن ها را بر ميدان نشانده، نیست.

سبز سدري

سر و صدا زياد داري. شهر را طرفدارانت گرفته اند و ماشين ها را با عكس هايت پوشانده اند. نوارهاي سبزت همه جا مي چرخد و ... برنامه هايت؟برنامه هايت كدامند؟ براي مهار تورم، كاهش نرخ بيكاري، افزايش توليد، كاهش واردات و ... . كلي گويي نمي خواهم. اگر تورم را مهار مي كني، چگونه اش را برايم بگو! برنامه هاي واضح و عملي ات كجايند تا بخوانيم و بدانيم. سبزت سدري نباشد؟ از همان هايي كه سرشويش كف و حباب فراوان دارد و اثر هيچ!

سبز زيتوني

ما خسته ايم از به دوش كشيدن بار مالي جنگ اعراب و اسرائيل. بزرگ جهان اسلام كمك مي كند، نمي توانيم چيزي بگوييم. بزرگشان است بالاخره، سبز تو هم كه پيش او رنگي ندارد! جلوي دستگاه هاي ديگر را كه مي تواني بگيري. كجا؟ مثلا همين شهرداري تهران. پارسال كه پول نداشتيم قطار براي مترو بخريم و سر و دست و پايمان له مي شد زير دست و پاي برادرانمان و نه صهيونيست ها، چند ميليارد ناقابل كمك كرديم به لبنان. صداي هوادارانت را مي شنوي كه مي خوانند" فلسطين را رها .... "حتما مي شنوي. گرچه گذشته ات "چيز"هاي ديگري مي گويد.

خدا كند سبزت رنگ زيتون هاي به خون نشسته فلسطين نباشد. زيتون هاي آن ها و خون دل هم آن ها و هم ما.

سبز زبان!

مي گفتند زبان سرخ سر سبز مي دهد بر باد.حالا مي ترسم زبان سبز محجوب تو ... . اين كه دور بوده اي از دنياي سياست و بي خبري از اوضاع روز، يا شور حرف زدن نداري و يا شرم حضور داري را نمی دانم؟ نمي دانم كدام است كه نمي گذارد شمرده و واضح حرف بزني. شنيده بودم زيرك و هوشياري اما نمي بينم مسلط و مقتدر پاسخ بيابي و بگويي. نمي دانم چرا اصلي ها را رها مي كني و فرعي ها را پاسخ مي گويي. اگر نمي دانستم براي اصلي ها جواب داري، خوب، حق مي دادم اما حالا نه. يادت باشد تجربيات همين رفيق سوار فعلي نشان داده كه مهم نيست سيد الرئيس چه مي كند، مهم اين است كه چه مي گويد! گويا هر چه بگويد كسي سراغ رگ و ريشه و پايه و اساس حرفش نمي رود.

سياه و سفيد

اين چفيه سياه و سفيدت كه در معدود عكس هايي جاي شال سبز بر گردن داري، بدجوري مرا مي ترساند. سياه و سفيد نباشي؟ از آن ها كه آدم ها را يا سفيد مي بينند و خودي و يا سياه و دشمن. آدم ها را يا انقلابي مي بينند و يا ضد انقلاب. يا موافق و همراه يا مخالف و بيراه. مي داني چشمي كه به سياه و سفيد عادت كرد، منتقد را نه مي بيند و نه تحمل مي كند؟ مي داني چشم "سياه و سفيد"بين خاكستري را بر نمي تابد؟

 

دلم نمي خواست بيايي. تو اسطوره خيلي ها بودي. كاش نمي آمدي تا بالاخره بين رجال سياسي اين نظام يك اسطوره داشته باشيم. اسطوره اي كه نه به زور خوراك تبليغاتي تلويزيون، كه به شعور مردم سر برآورده باشد. حالا كه ديگرآمده اي. و آمده اي كه بماني! فقط خدا كند كه با آبرويت آمده باشي، نه به خرج آبرويت.

دكتر سردار

از اول مي دانستم هيچ كس به جز اين جوان هاي قديمي بسيجي نمي توانند اين ملت را نجات دهند. جوان هاي بسيجي خودشان را نشان داده اند. با دست خالي و يك تنه! انقلاب كرده اند. با دست خالي و حتي بي سلاح جنگيده اند. حالا هم نوبت اقتصاد و فرهنگ است. سي سال هم فرصت دادند تا اگر كسي  مرد عمل است خودش را نشان دهد كه نداد. بسيجي ها هم كه ابتدا سردار شدند و بعد دكتر، ناچار شدند از آمدن به ميدان. خدايي بهترين و عملي ترين برنامه ها را هم از زبان همين كهنه بسيجي شنيدم. البته يك كم از او مي ترسم. من از نظامي ها كه تفنگ دستشان بوده مي ترسم. حالا ولي تفنگ بر زمين گذاشته اند و قلم برداشته اند و مي خواهند قدم هم بردارند.

تصميمم را گرفته بودم و رأيم را برداشتم كه به صندوق بيندازم. اما حرف هايي قلقلكم دادند و دستم را خط زدند و نگذاشتند رأيم شكاف صندوق دكتر سردار را بيابد.

كنسرسيوم هسته اي ايران

سه روز انگشت به دهان بودم از طرح به اين تميزي. فكرش را بكن. يك كنسرسيوم هسته اي بزنيم و كشورهايي عضو آن بشوند. هيئت مديره داشته باشيم از انگليس كه نه، مثلا از فرانسه و هلند و چين و لبنان و بعضي كشورهاي غريب تر مثل گينه بيسائو يا حتي جزيره پيلا پيلا. بعد انرژي هسته اي توليد كنيم و بفروشيم. به خودمان. به اين كشورهاي عضو. به فرانسه برق بفروشيم و به چين از اين محصولات سلامت هسته اي مثلا داروهاي ايزوتوپ. به ونزوئلا ملزومات درمان هسته اي بدهيم و با ضايعات هم ترقه بسازيم و بدهيم به لبنان! مشكل تعليق و آژانس و اينها كه حل مي شود هيچ، پول هم در... . صداي چيست؟ زنگ ساعت. كوك كرده اي كه خواب نماني؟حق داري سردار. خواب ديده اي. كنسرسيومت را بزن. اما آنها كه شايد بيايند با تو در انجمن، موقعيت بهتري از ما در جهان ندارند. با جمع كردن كره شمالي و چين و هند و پاكستان و احتمالا روسيه، مشكل هسته اي ما حل نمي شود. فقط ممكن است مشكل بزرگتري درست شود. يك چيزي مثل جنگ جهاني لابد.

دولت ائتلافي

مرد جنگي سردار جان! تو نقاط حساس را نشناسي من بشناسم. اين دولت ائتلافي بدجوري گوش هاي آدم را تيز مي كند. الحق هم خوب مي گويي. فقط مي خواهم بدانم دولتت چقدر ائتلافي است؟ اميدوار باشم كه استاندار كردستان و كرمانشاه كرد باشند؟ استاندار سيستان بلوچ و خوزستان عرب باشد؟ يا استاندار سمناني نفرستي آذربايجان؟ دولت ائتلافي استاندار بومي هم در دل دارد؟

ترك ها و لرها كه جايشان را پيدا كرده اند، وزير كرد و عرب و بلوچ چه؟ حداقل يكي از هر كدام خواهي داشت؟ اگر با وزير كردت حرف مي زدي و ياد هم رزمان شهيد شده در كوه هاي كردستان افتادي، چه؟ وزير سني، مسيحي، زرتشتي يا كليمي داري؟ دولت ائتلافي حرف بزرگي است. به پس و پيش آن فكر كرده اي يا فقط مي گويي، بي تأمل؟

اقوام ايراني، فرزندان يك مادر

پس بچه هاي ترك منتظر كتاب هاي ادبيات تركي باشند و كردها منتظر ادبيات كردي. لابد بلوچ ها تاريخ سيستان خواهند خواند و تركمن ها بالاخره خاستگاه و تاريخ شان را خواهند يافت. لباس هايمان چه؟ من روستازاده آذربايجاني ام. لباس هاي محلي ما را ديده اي؟ دامن هاي رنگ رنگ چين چين. يك جليقه زري دوزي با شال نازك كه گيس هاي بافته مان را از دو طرف تا روي شانه هايمان مي پوشاند. لباس هاي محلي مان از صندوق رأيت بيرون خواهند آمد؟ براي عروسي و مهماني نمي گويم، بيايد كه پوشش اختياري هميشگي مان باشد. جشن هاي قومي مان چه مي شود؟ آن ها كه تا به حال متضاد با مذهب معرفي شده اند و روي زمين مانده اند و ده سال ديگر بگذرد فراموش مي شوند. يا رقص هاي محلي مان؟ رقص چوب لري و لزگي آذري و بندري. مي داني كه اين ها هم ويژگي هاي قومي ماست.

دولت در سايه

سايه تاريك است و خنك. در خنكي و تاريكي هواي خواب به سر آدم مي زند، حتي اگر وزير باشي. اين دولت در سايه را خودمانيم از معلوم الحال كش رفته اي. چهار سال پيش گفته بود دولتي از جوانان تشكيل خواهد داد به عنوان مشاور براي وزيران دولت آفتاب! اتفاقا تشكيل هم داد. چند جوان نخبه از فاميل جمع كرد كه به جاي مشورت دادن رفتند يك سايت زدند و شدند "باركلا"گوي رئيس. خدا كند دولت در سايه تو معرفي شوند و نظرات شان را با اسم در رسانه ها بگويند. خدا كند طلبكار باشند از تو، نه بدهكارت.

تحول مديريتي به سوي جوانگرايي

آن دوره اي كه دم زدن از جوانان بيست ميليون راي سرازير مي كرد به صندوق آدم، گذشته. جوان هاي آن دوره حالا هم سن و سال من هستند. مي داني! در سي سالگي آدم هنوز جوان است، اما نه جوان خام.

گفتي جوان ها را مي شناسي. خوب با آن ها كنار مي آيي. مي تواني ظرفيت ها و استعدادهايشان را كشف كني و هدايت كني به آنجا كه بايد. چه خوب. فقط خدا كند چند وقتي كه با جوان ها كار كردي و با آن ها كنار آمدي، آمار فرار مغزها بالا نرود. نكند اين بچه ها هم به پسرت احمد بپيوندند و فرار كنند آن ور آب و ... .

لايحه پانصد ماده اي حقوق مدني

خدا خيرت بدهد! حقوق مدني ما پانصد ماده ندارد و امكان تكان خوردن نداريم، امان از اين كه متر و خط كش به ميلي متر هم برسد. نكند كلمات خاص را كه نبايد در خبر و گزارش و مقاله و كتاب باشد را هم ليست كرده اي؟ يا نت هاي غير مجاز موسيقي، رنگ هاي ممنوع نقاشي و سوژه هاي "مگو"ي سينما و تئاتر را هم به فهرست نوشته اي. در اين همه ماده كه به قول خودت كتابچه اي شده،‌ضخامت جوراب و طول و عرض روسري و تعداد تارهاي مجاز و غير مجاز موي دختر و پسر را هم نوشته اي ديگر؟ راستش را بگو، مشاورانت آن روزها كه دهان ما را در جستجوي فساد بو مي كردند دندان هايمان را هم شمرده بودند؟!

يك وزير زن، مقابل خانم كلينتون

وا.. اين خانم هايي كه من دور و بر تو مي بينم، هر كدام را بفرستي با هيلاري سر ميز بنشيند اول از دامن كوتاه يا شلوار تنگ او شروع مي كند و اين كه رنگ زرد به سن و سالش نمي آيد و ديگر نوه دار شده و داماد دارد و اين رنگ مو ... . و در پايان مذاكرات هم مي بينيم هيلاري با چادري به سر در نشست خبري شركت كرده و مذاكرات فراموش شده. البته معذورات هم داري، خوب. كدام پاسداري حاضر مي شود برود بنشيند روبروي خانم كلينتون سر برهنه!

همه اين ها را نمي گويي تا برساني كه مرگ بر امريكا را قورت داده اي و بالاخره كسي را با وزير امور خارجه امريكا سر ميز خواهي نشاند؟

شغل خانه داري

شنيده ام حق عائله مندي مردان را حذف مي كني و پولي رويش مي گذاري و براي زنان خانه دار حقوق مي سازي. خوب البته زنان هم رأي مي دهند. اصلا نصف رأي دهنده ها زن هستند. پول هم كه چيز خوبي است. مخصوصا براي زنان خانه دار. عمري دستشان در جيب شوهرشان بوده. عمري هيچ كس كارشان را جدي نگرفته. كار من را هم هيچ كس جدي نمي گيرد، دكتر. من البته كارمندم. عصر كه به خانه مي آيم تند و تند ظرف مي شويم و غذا مي پزم و جارو مي كنم و بچه تربيت مي كنم و ... . من، هم خانه دارم و هم كارمند. اما تو هم به كار من اهميت نمي دهي. تو هم مرا نمي بيني. دكتر جان گوشه چشمي هم به حق من داشته باشي بد نيست!

 

زن سياسي

اين مدت سراغ وبلاگ نيومدم، چون نمي خواستم بنويسم. اينجا قراره از زن بنويسم و سياست چه ربطي ... . همين باعث شد بنويسم. همين كه سياست به زن ربط داره. خيلي از مشكلاتمون رو رئيس جمهور، نماينده مجلس، نماينده شورا و ... مي تونه حل كنه. همه ش رو نه البنه. ولي خيلي هاشو ميتونيم با همين مشاركت ها حل كنيم.

يه چيزايي نوشته م. به حرفاي تك تك اين نامزدها فكر كردم و دنبال بهانه اي براي رأي دادن يا دليلي براي ندادن گشتم. نتيجه براي خودم... .

امیدوارم به خواندنش بیارزد.

زن، نزدیکتر به خدا

این پست به دلایلی حذف شد. بهتره فاصله مونو با خدا حفظ کنیم!

۴/۳/۸۸

خداحافظ!

نه بوسه،

نه لبخند،

و نه حتي

به اميد ديدار

منو بشناس! (جواب)

شناختن زن غير ممكنه؟ واقعا غير ممكنه؟ نمي دونم. توي شروع يه آشنايي و يا ارتباط معمولا آدما دو جور برخورد مي كنن. يا محتاطانه عمل مي كنن و صبر مي كنن كم كم طرف مقابلو بشناسن و بعد ارتباط نزديك تر يا صميمي تري برقرار كنن. يا بدون احتياط چنداني وارد ميدون رفاقت مي شن و به جاي شناخت طرف مقابل سعي مي كنن خودشونو بشناسونن و به طرف اجازه بدن بشناسدشون. و قطعا زن به شيوه دوم عمل نمي كنه!

زن توي ارتباطهاش و به ويژه ارتباطش با مرد سعي مي كنه بشناسه و تمام تلاشش رو براي اين كار مي كنه. زن معمولا مي دونه كدوم يكي از دوستاش چه غذايي رو دوست داره و چي رو دوست نداره. از چه رنگي خوشش مياد و از چه رنگي بدش مياد. پارك رو به سينما ترجيح ميده يا دوچرخه سواريو به كوهنوردي. حساس و زودرنجه يا بي خيال. اعتماد به نفس داره يا نداره. از قيافه خودش خوشش مياد يا نمي ياد. نظرش راجع به همسايه روبرويي و اينوري و اونوري چيه. دروغ مي گه يا نمي گه. رابطه ش با مادرش چي طوريه و ... . البته فهميدن همه اينا به طرفه العيني اتفاق نميفته. شناختن كار سختيه و زن حوصله، انرژي و علاقه كافي براي اين كارو داره. زن مي خواد بدونه طرفش چي فكر مي كنه، چه جوريه، و چي مي خواد. چون زن فضوله؟ نه . زن به خاطر احساس عدم امنيتي كه معمولا به خاطر شرايط خاص اجتماعي و فرهنگي باهاشه احتياط مي كنه و لازم طرفشو بشناسه تا آسيب نبينه. به همين علت هم اغلب حصاري از سيم خاردار دور خودش مي كشه كه نشه بهش نزديك شد.( درست مثل گل!!!) ويه دليل مهم تر اين كه زن مي خواد بشناسه تا در نظر بگيره.  بدونه طرفش چه رنگي دوست داره تا همونو بپوشه. چه غذايي دوست داره تا همونو بپزه. از چي ناراحت ميشه تا اون كارو انجام نده. چي خوشحالش مي كنه تا براش فراهم كنه.

مرد اما تقريبا برعكس عمل مي كنه. مرد سعي مي كنه خودشو بشناسونه تا ديگران خواسته ها و تمايلاتشونو ، نه اصلا زندگيشونو با اون هماهنگ كنن. مي دونم يك كم خودخواهانه س. ولي خوب، هست. مرد براي شناختن ديگران تلاش نمي كنه. بلكه خودشو مي شناسونه. توي اولين برخوردها زن مي پرسه چي دوست داري؟ ولي مرد دونه دونه مي شمره كه من اينو دوست دارم اونو دوست ندارم. از اين خوشم مياد از اون خوشم نمياد. و بلند بلند خودشو تشريح مي كنه تا زن بشناسه و با در نظر گرفتن خواسته هاي اون زندگي كنه. براي همين هم وقتي يه زن مي خواد هديه بخره براي انتخاب اصل هديه شايد مشكل داشته باشه اما براي سايز و رنگ و مدل هيچ مشكلي نداره چون مي دونه مرد چي مي خواد. ولي مرد كه مي خواد هديه بخره احتمالا فقط در مورد سايز! مشكل نداره و براي رنگ و مدل ول معطله.

شناختن زن دغدغه مرده؟ من كه باورم نميشه. مرد معمولا نه تنها براي شناختن زن بلكه براي شناختن هيچ كس وقت نمي ذاره. مردا زنو نمي شناسن. بچه هاشونو نمي شناسن. مادرشونو نمي شناسن. نمي دونن پدرشون چي دوست داره. برادرشون چي مي خواد و .... . دغدغه مرد شناسوندن خودش به زنه.

(نگيد برادر من مي دونه يا شوهر من ميشناسه يا من مردم و خيلي براي شناختن ديگران وقت مي ذارم. دارم كلي صحبت مي كنم. همه آدما كه دقيقا يكي نيستن.)

شناختن زن براي مرد يه سوژه خنده س؟ يه همشاگردي داشتم كه هر سال 6-5 تا تجديدي مياورد. بعد يه وقتا ميومد تو كلاسو بلند مي گفت ديشب خواب ديدم نفر اول كنكور شدم. همه مي خنديدند و خودش بيشتر از همه. گاهي وقتي فكر مي كنيم حل يه مشكلي خارج از توانمونه بهش مي خنديم با اين اميد كه كوچيك تر بشه. البته مرد ناتوان از شناختن زن نيست و اگه بخواد مي تونه زنو بشناسه. اگه بخواد!

 

 

منو بشناس!(سوال)

منو بشناس!

 

حتما شنيديد كه خدا به يكي ميگه يه آرزو كن حتما برآورده ميشه. طرف آرزو ميكنه يه اتوبان وسط اقيانوس آرام داشته باشه. خدا مي گه اين غير ممكنه و يه آرزوي ممكن داشته باشه. بعد اون آدم ( كه احتمالا مرد بوده آرزو مي كنه قدرتي پيدا كنه تا بتونه زنو بشناسه. و خدا پاسخ ميده اون اتوباني كه گفتي يك بانده باشه يا دو بانده!

اين فقط يه جوكه براي خنده، يا چيزي فراتر؟ جوك ها دو تا كاربرد دارن. اوليش خندوندن و خنديدنه و دوميش بيان يك حقيقتت در قالب طنز. خيلي جاهاي تاريخمونو اگه بكاويم مردم به دلايل مختلف مثل ترس از حاكميت، رعايت موازين اخلاقي، مبارزه، تضعيف روحيه دشمن، تقويت روحيه مردم و خلاصه هزار دليل ديگه جوك مي ساختن و از زبون لطيفه و جوك استفاده مي كردن.

اغلب جوك ها يه حقيقت تو دلشونه. و سوال من اينه كه حقيقت پشت اين جوك چيه؟

اين كه شناختن زن غير ممكنه؟

اين كه شناختن زن دغدغه مرده؟

اين كه شناختن زن براي مرد يه سوژه خنده س؟

اين كه ...

انسان موجود پيچيده ايه و شناخت انسان سخت و دشواره. اول فكر مي كني براي شناخت انسان بايد روانشناسي بدوني. بعد بحث تأثير محيط مياد وسطو جامعه شناسي هم لازم ميشه. توي جامعه چه چيزايي مؤثره: زبان و قوميت و ويژگي هاي جغرافيايي زندگي و پيشينه و سابقه اون قوم. كه پاي زبانشناسي و مردم شناسي و جغرافيا و تاريخ و باستان شناسي هم مياد وسط. معلومه كه آدمي كه به زن ميگه "ضعيفه" با اوني كه به مادربزرگش ميگه "ننه آغا" يكي نيست. كسي كه سگ براش نگهبان گله شه نظرش راجع به سگ با كسي كه سگو نجس مي دونه و تو خونه راهش نميده يكي نيست[1]. بنابراين شناخت انسان كار سختيه و من حتي روانشناس هم نيستم كه بگم دارم علمي حرف مي زنم. حرفام فقط نتيجه تجربه دوستي و ارتباط با زنه( لابد صرفا به اين علت كه زمون ما دوستي با مردا مقدور نبود!) نظراتم راجع به مرد هم به همين شيوه به دست اومده (فقط يواشكي).

پست هاي بعدي جواب اين سوالات از نظر منه.



[1] اين مثال استاد مهدي حسينيان توي كتاب اصول ارتباطاته.

ببخشیم؟!

گاهي مي توانيم ببخشيم. به راحتي. مي گذريم و فراموش مي كنيم.

گاهي مي توانيم ببخشيم. كمي سخت تر. فكر مي كنيم. خودمان را راضي مي كنيم و مي بخشيم. فراموش هم مي كنيم، شايد كمي ديرتر.

گاهي مي توانيم ببخشيم. ولي سخت. وساطت مي كنند. فكر مي كنيم. حرف مي زنيم. در پايان مي بخشيم و شايد فراموش نكنيم.

گاهي نمي توانيم ببخشيم. وساطت مي كنند. فكر مي كنيم. حرف مي زنيم. سعي مي كنيم خودمان را راضي كنيم. وساطت مي كنند. دلداري مي دهند. التماس مي كنند. گريه مي كنند. قول مي دهند. اما نمي توانيم ببخشيم. مي خواهيم اما نمي توانيم.

اين آخري را هرگز فراموش نمي كنيم.

باران

باران مي باريد

           تو، هم

باران نم نم مي باريد

تو هق هق مي كردي

           ***

باران می بارید

          و من...

من نگاه مي كردم

باران مي باريد

 

خنده هام

بداخلاقم. زود نارحت ميشم. حرف آدما بهم بر مي خوره. قهر مي كنم.

 بي اشتهام. قلبم مي زنه. دستام مي لرزه.

مي ترسم. بد مي خوابم. كابوس مي بينم. 

به دوستام زنگ نمي زنم.

همه ش تو خونه م. جايي نميرم.نه كوه. نه پارك. نه سينما.

نمي خندم.

كتاب نمي خونم. چراغارو خاموش مي كنم.

بهونه مي گيرم. گریه مي كنم. ... .

خنده هام. خنده هام بر مي گردن؟

خاطرات عاشقونه

بعضي وقتا دلم چيزاي عجيبي مي خواد. احساساتي سراغم مياد كه نمي تونم بفهممشون. مثلا حسودي مي كنم. نه اين كه هيچ وقت حسودي نمي كنم و حالا تعجب كردم. نه بابا! فقط الان چيزي كه حسوديشو مي كنم نا متعارفه.

حسودي زن و شوهرايي رو مي كنم كه با هم خوب نيستن. همه ش دعوا مي كنن. باهم قهر مي كنن. لجبازن و حرص همديگه رو در ميارن. صداي داد و بيدادشون تا اون سر كوچه ميره. زن و شوهرايي كه با شنيدن صداي پاي همديگه از تو راهرو ذوق نمي كنن و قلبشون تندتر نمي زنه. اونايي كه دلشون برا هم تنگ نمي شه و از عشق و علاقه روزاي اول زندگي فاصله گرفتن. حسادت مي كنم به زن و شوهرايي كه بيشتر خاطراتشون ازهم به يكي از دعواهاشون بر مي گرده. اونايي كه مي گن "رفتيم سينما يادته، لج كردي فيلم زهرمارمون شد" " مهموني فلاني من رقصيدم يادته اخماتو كردي تو هم از دماغمون در آوردي" "مامانم برات كادو تولد نخريده بود يادته با من قهر كردي".

خاطرات عاشقونه، مي تونه ادمو خفه كنه؟

 

چند دهه زندگی

عجب هنريه چند دهه با كسي زندگي كردن. عاشق اين جور زوج ها هستم. زوج هايي كه نيم قرن با هم زندگي مي كنن و گاهي هنوز عاشقند. دلم ميخواد رازشونو بدونم. راز اين همه عاشقي. اين هم صبوري و دلدادگي.

مردي رو ديدم كه شصت و يك سال با زنش زندگي كرده بود. روي اين يكسال آخر هم خيلي تأكيد داشت. اين يكسال آخر زنش مريض بود و يه جورايي فقط زندگي نباتي داشت.

شايدم به همين دليل روي اون يكسال آخر تأكيد داشت!

دل بریدن

ديگه آخراشه. شنيده بودم خراب كردن آسونه، آباد كردنه كه هنر مي خواد. حالا اما فهميدم، كه خراب كردن هم خيلي سخته. مثه دل بريدن. دل بريدن هم سخته تا حالا فكر مي كردم چقدر خوبه آدما قبل از مردن مريض شن، تا عزيزاشون آمادگیشو پيدا كنن. حالا اما فهميدم كه مرگ ناگهاني خيلي بهتره. يه دفعه دل مي كني.

دل بريدن سخت تره.

 ذره ذره دل بريدن از اوني كه دوسش داري خيلي سخته.

آدما 1: پر توقع

آدمارو دوست دارم. با همه خوبي ها و بدي هاشون. هر كدومشون يه چيزي درونشون دارن كه اگه پيداش كني خيلي برات دوست داشتني و جالب ميشن.  حالا خوبي بعضي ها خيلي بزرگه و زود پيدا مي شه يا اصلا انقدر خوبن كه هر چند وقت يه بار يه ويژگي تازه پيدا مي كني و بيشتر دوسشون داري بعضي ها هم خوبي هاشون خيلي كم و كوچيكه و براي پيدا كردنش بايد ذره بين دستت بگيري. بقيه آدما هم بين اينا.

 بعضي از آدما خوبن ولي كنار اومدن باهاشون سخته. مي خواي دوسشون داشته باشي ولي دافعه دارن. انگار خودشون با كاراشون ميگن منو دوست نداشته باش. انقدر گله مي كنن و توقع دارن كه خسته ت مي كنن. آدمايي كه كه هر چقدر بهشون محبت مي كني باز يه بهانه اي براي گله دارن و درست وقتي فكر مي كني ديگه راضيشون كردم، يادآوري مي كنن كه فلان كارو براشون انجام ندادي. آدماي حساسي كه از همه چيز ناراحت مي شن " چون خيلي دوستت دارن و اگه كسي ديگه اين كارو كرده بود ناراحت نمي شدن"! اين آدما گير ميدن و محبتشون هم زوريه. تعارف مي كنن بيا سينما حوصله ت سر نره و بعد دلخور ميشن كه چرا نرفتي! اين آدما خودخواه هستن. اگه برات يه كار كوچولو بكنن به همه ميگن و فقط تو روزنامه چاپ نمي كنن و بعد وقتي براشون كاري مي كني در گوشت ازت تشكر مي كنن تا كسي نفهمه. با همه اين جذابيت هاي رفتاري!، هميشه هم گله دارن كه دوستاشون بي وفا هستن و مي ذارن ميرن!

با يكي از اين آدما مشكل دارم. نمي دونم چرا نمي تونم تحملش كنم. عصبيم مي كنه. بهش حساس شدم. دلم مي خواد منم مثه بقيه دوستاش ولش كنم و برم.

شايدم بايد بگردم و مرواريد درونشو پيدا كنم. اگه اين روزا، انرژي شو داشته باشه.

مرگ تكنولوژيك

وقتي يكي مي ميره به جز تشييع جنازه و برگزاري مراسم ختم و تعارف خرما و حلوا و چاي و قهوه، بازماندگان يه كار مشترك ديگه دارن و اون حرف زدنه. با هر كدوم كه نسبتي داشته باشي و بري تسليت بگي يه عالمه برات حرف مي زنن و همه سوابق مرحوم از نحوه زندگي و اخلاق و رفتار و علت فوت و لحظه و ثانيه جون دادن و مرگو برات تعريف مي كنن. خود من از مرگ داييم فقط سه تا جمله مي دونستم.امروز: سكته كرده. فردا: حالش بهتره. پس فردا: مرده. با اين وجود هر كي بهم تسليت مي گفت از ميزان علاقه م به داييم وقتي نوزاد و بغلي و نوپا و نوزبون بودم گرفته تا نوع روابطمون اين آخريا و منش و شخصيت داييم و سوابق كاري و ورزشي و هنري ش و علت و نحوه مرگش تعريف مي كردم. از اونجاييم كه فكر مي كنم اين حرف زدن باعث تسكين آدم داغديده ميشه سعي مي كنم وقتي كسي از دور و بري ها چنين مصيبتي ديده به حرفاش گوش كنم و بذارم حسابي درد و دل كنه و سبك بشه.

ديشب رفته بودم ختم مامانه يه بنده خدايي. طبق معمول براي ايفاي وظايف انسان دوستانه سرا پا گوش شده بودم و داشتم ضمن گوش كردن به جزئيات زندگي طولاني يه خانومه 76 ساله اشك مي ريختم كه طرف گوشي شو درآورد و عكس مامانشو نشونم داد. مي خواست لبخندشو ببينم. پرسيدم عكس مال كي بوده كه خدابيامرز انقدر سرحاله؟ با چشماي گرد شده گفت سرحاله؟ مال نيم ساعت بعد از مرگشه.

.

.

.

از جنازه عكس گرفته بود.

یه لول تریاک

اوايل پاييز بود. مي خواستم پالتومو بدم اتوشويي تا اگه يه وقت نا غافل هوا سرد شد، آماده باشم. سر كمد كه رفتم چشمم به پالتوي شوهرم خورد و فكر كردم كه بهتره غافلگيرش كنم. پالتوشو برداشتمو دست كردم جيباشو خالي كنم كه ... بله! يه لول تپل ترياك توي جيبش بود. مات و حيرتزده و وحشت زده موندم كه چي كار كنم. يه چند دقيقه اي منگ بودم، بعد هول برم داشت. كله م پر از سوال و نگراني و بلاتكليفي بود. تو دلم انگار رخت مي شستند. دلم مي خواست درست رفتار كنم. ولي خوب رفتار درست چي بود؟ نمي دونستم وقتي شوهرم اومد چي كاركنم؟ به روش بيارم؟ نيارم؟ يا اصلا با اين چيزي كه پيدا كردم چي كار كنم؟ به كي بگم؟ دلم مي خواست گوشي رو بر مي داشتم و بهش زنگ مي زدم و مي گفتم لندهور اين چيه تو كيفت؟ يا قبل از اين كه بياد جمع مي كردم مي رفتم خونه مامانم. يا صبر مي كردم بياد و منطقي باهاش حرف بزنم. خلاصه پاك تو گل مونده بودمو تنها كاري كه به ذهنم مي رسيد گريه بود.  همون روز يه سريال خارجي ديده بودم كه توش يه مادري تو اتاق پسرش كوكائين پيدا كرده بود و رفته بود پيش مشاور مدرسه كه بپرسه چي كار بايد بكنه. فكر كردم بهتره به جاي داد و قال و گريه و زاري و طلاق و بكش واكش برم پيش مشاور و بپرسم چه گلي بايد به سرم بگيرم.

زنگ زدم 118 و شماره دو سه تا مركز مشاوره با پيش شماره نزديك به خونه مون پيدا كردم.

اولين شماره رو كه گرفتم گفتن مي تونن براي يه ماه ديگه بهم وقت بدن!  يه ماه؟ من اگه تا يه دقيقه ديگه با يكي حرف نمي زدم يا مي تركيدم يا زنگ مي زدم به شوهرم و هرچي از دهنم .... .

دومين شماره رو گرفتم و سومي رو كه با التماساي من خانم منشي گفت يه نفر وقتشو كنسل كرده و اگه تا بيست دقيقه ديگه خودمو برسونم مي تونم با خانوم دكتر صحبت كنم. به هر بدبختي بود خودمو رسوندم. خانوم دكتر با يه لبخند آبكي منتظرم بود. پشت ميزش نشسته بود و تعارف كرد روي مبل روبروش بنشينم. معلوم بود تو كارش وارده . تا خواستم دهنمو باز كنم گفت كه خيلي هيجان زده به نظر مي رسمو بايد سعي كنم به خودم مسلط بشم به منشي ش هم گفت برام آب بياره و بعد گفت كه حالا مي تونم حرف بزنم. من هم كه توي حرف زدن و تعريف كردن يد طولايي دارم و هيجان و گريه كه هيچي خناق هم نمي تونه از طول و تفصيل حرفام كم كنه، از بيوگرافي كامل خودم و شوهرمو وصف زندگي مشتركمون چيزي كم نذاشتم و نيم ساعت يه نفس حرف زدم. بعد هم با گريه و زاري گفتم كه به شوهرم مشكوك شده م و فكر مي كنم معتاد شده! نمي دونم چرا راستشو نگفتم. يه دفعه خجالت كشيدم بگم چي پيدا كردم. انگار من كار بدي كردم. يا فكر كردم حالا فكر مي كنه عجب زن ببويي، معلوم نيست چند ساله با يه معتاد زندگي مي كنه و نمي دونه. يا خواستم كم كم بگم كه مثلا آبروي شوهرم نره يا چه مي دونم به هر حال فقط گفتم كه بهش مشكوك شده م و مي خوام شما راهنماييم كنين كه چه جوري باهاش برخورد كنم و اگه يه وقت چيزي توي وسايلش پيدا كردم چيكار كنم؟ داشتم خودمو لو مي دادم. براي همين ساكت شدم و گذاشتم اون حرف بزنه. خانوم دكتر اول يه كم لبخندشو كج و كوله كرد و سر و گردنشو تكون داد . بعد شروع كرد درباره اين كه معتاد مجرم نيست و اعتياد يه بيماريه و اين حرفا انشا خوندن. بعد هم گفت كه بايد يه برنامه مفصل مراقبت از شوهرم بذارم. اينطوري كه از خونه تا سر كار و بر عكس تعقيبش كنم. سر زده برم محل كارش. موبايلشو چك كنم. حساب پولاشو داشته باشم. رفيقا و پايه بساطشو پيدا كنم. ساقي ش يا لااقل محل تهيه رو پيدا كنم. و خلاصه مدارك كافي عليه بيمار! جمع كنم تا به نتيجه برسم و بتونم با دست پر اقدام كنم. توي دلم خالي شد. چه اقدامي؟ توضيح داد كه كه اقدام درماني براي ترك يا قانوني براي جدايي. آخر سر هم بهترين راه حلي كه به نظرش مي رسيد و برگ آس بود رو كرد كه بايد يه برنامه ثابت هفتگي مشاوره داشته باشم و در طول اين مراحل مدام ايشونو در جريان بذارم. به بقيه حرفاش گوش نكردم. فقط فهميدم كه اصرار داره هر هفته براي گرفتن راهنمايي هاي تازه بهش مراجعه كنم و تا به خودم بيام منشي رو صدا كرده بود تا يه وقت ثابت هفتگي بهم بده. يادم نيست منشي رو چه جوري پيچوندم و حق مشاوره ناقابلو دادم و يواشي در رفتم. پاهام خونه نمي رفت. دوباره گريه م گرفت، دلم مي خواست داد بزنم، آخ پوستشو بكنم كه سرشو نميندازه پايين زندگيشو بكنه. داشتم برا شوهرم خط و نشون مي كشيدم كه چشمم به تابلوي يه مشاور ديگه خورد. "بهروز اميدوار، فوق ليسانس روانشناسي و مشاوره" زيرش هم نوشته بود كه زمينه كاريش خونواده و جوون و اعتياده. معطل نكردم. اين يكي مرد بود و لابد حداقل از روي تعصب مردونه هم كه شده تشويقم نمي كرد با يه تعقيب و گريز پليسي براي شوهرم پرونده سازي كنم و يكدفعه ضربه بزنم. خلاصه كنم كه براي آقاي مشاور هم با همون طول و تفصيل زندگيمو شرح دادم. اين بار ديگه مي دونستم كه بابت هر 45 دقيقه بايد 20 تومن بدم ولي انگار نه انگار. آخر سر هم دلمو زدم به دريا و قضيه پيدا شدن يه لول ترياك توي جيب پالتوي شوهرمو گفتم و خلاص. خداييش اين يكي فرق مي كرد و با اولين سوالش فهميدم درست اومدم.يه دفعه و خيلي جدي پرسيد: شما از كجا مي دوني باید بگی "یه لول تریاک"؟ماتم برد. از كجا مي دونستم؟ واقعا من اينو از كجا مي دونستم؟ هر چي فكر كردم يادم نيومد. دماغمو پاك كردمو گفتم كه نمي دونم. دو سه تا سوال حرفه اي پرسيد كه كمكم كنه يادم بياد. مثلا اين كه آيا كسي توي خونواده من يا شوهرم اين كاره هست كه من از اون يا دور و بري هاش شنيده باشم "يه لول ترياك"، يا چقدر فيلماي مربوط به اعتياد و مواد مخدر نگاه مي كنم و آيا از دوستام كسي قرباني اعتياد شده يا نه. خلاصه همه فكر و ذكرش شده بود اين كه من اين كلمه لول رو از كجا بلدم. منم هر چي فكر مي كردم يادم نميومد. جونم داشت بالا ميومد ديدم ول كن نيست ناچار گفتم زمان دانشجويي از بچه ها شنيدم، كه انگار قانع شد يا شايدم بي خيال كه يه سوال اساسي ديگه پرسيد. بعد از اون همه شرح و توضيح كه من داده بودم و ذكر جزئيات ، پرسيد تحصيلات من و بيمار چقدره؟ يه بار گفته بودم ولي دوباره گفتم. توضيح داد كه حالا كه هردومون تحصيل كرده ايم خيلي از مسائل حله و لازم نيست يادآوري كنه كه معتاد مجرم نيست و ... همه رو يادآوري كرد!

 ساعت بالاي سرش نشون مي داد كه 45 دقيقه اول تموم شده و رفتيم تو بيست تومن بعدي. انقدر گفت تا مطمئن شد ذهن من آماده س و به قول خودش گارد نگرفته م و شوهرمو دوست دارمو مي خوام بهش كمك كنم.  بعد يه دفعه سكوت كرد و با طمانينه پرسيد كه ما چند ساله ازدواج كرديم؟! معركه بود. با چه دقتي به حرفام گوش كرده بود. حس كردم تمام مدتي كه من حرف مي زدم داشته كاريكاتورمو مي كشيده، آخه به پهناي صورتش، كه اتفاقا خيلي پهن بود، لبخند مي زد. توضيح دادم كه يه بار گفته م كه چهار ساله شوهرمو مي شناسم و دو ساله كه ازدواج كرديم. سري تكون داد و شروع كرد به صحبت درباره زوج هايي كه از خونواده هاشون دور هستن و فقط همديگه رو دارن و كس ديگه اي رو نمي بينن . همه فكر و ذكرشون به همديگه س. زن شك مي كنه مبادا مرده معتاد شده باشه، يا خيانت مي كنه. مرد به زنش شك مي كنه و فكر ميكنه مادر يا خواهرش زنگ مي زنن و پرش مي كنن. يه دفعه و بي مقدمه هم گفت كه بچه ها زندگي رو با گريه شروع مي كنن! 25 دقيقه از نيمه دوم گذشته بود. يه قلپ آب خورد و فيلسوفانه گفت " بله، بچه ها زندگي رو با گريه شروع مي كنن و حداقل تا دو سال بعد اين كارو ادامه ميدن. يا گرسنه ن يا شير نمي خورن يا بايد جاشون عوض بشه. يا شكمشون كار نمي كنه يا اسهالن. يا گوششون عفونت مي كنه تب مي كنن، يا دارن دندون در ميارن، يا واكسن زدن. خلاصه يه دو سالي به هر دليلي گريه مي كنن و نياز به توجه و مراقبت دارن و فكر آدمو از هر چيزي غير از خودشون منحرف مي كنن. مشكل خيلي از زوج ها اينه كه بچه ندارن و هي به هم گير مي دن. فكر نمي كنين اگه بچه دار شين ديگه اين نگراني ها سراغتون نمي ياد." چشمام گرد شده بود. يك كم نیگاش كردم تا مطمئن شم كه جدي ميگه يا شوخي مي كنه تا حال من عوض شه. جدي جدي بود. هنوز داشت از مزاياي بچه داشتن و معايب زندگي دو نفره حرف ميزد و منو قانع مي كرد كه مشكل زندگيم نبود بچه س. خوب مي دونين ديگه لازم نبود چيزي بگه، من ديگه حرفاشو نميشنيدم و تصميم خودمو گرفته بودم. راست مي گفت زندگي بدون بچه معني نداره. يه بچه همه چيزو درست مي كنه. فوقش وقتايي كه خيلي گريه و بي تابي مي كنه و هيچ جوري آروم نميشه يه ذره از اينکه پیدا کردم ميذارم گوشه لپش!

دل من پر نيست

 دل من پر نيست.به نظر من زندگي ( و البته نه اجتماع) خيلي قشنگ و زيباست. هنوز هم هستند كساني كه يك كيف پر از پول پيدا مي كنن و بدون هيچ چشمداشتي به دست صاحبش مي رسونن( يه نمونه شو چند شب پيش تلويزيون نشون داد. فكر كنم اسمش ميثم شيخ الاسلام بود) هنوز هم هستند آدمايي كه اگه شام عروسيشونو با بچه هاي پرورشگاه تقسيم نكنن از گلوشون پايين نمي ره. هستن آدمايي كه اول غذاي كارتن خواب سر كوچه رو مي برن و بعد ميان مي شينن كنار زن و بچه شون به غذا خوردن. هنوزم، هرچند خيلي كم، هستند مديراني كه انتقاد مي پذيرند و حق اظهار نظر و ابراز عقيده به زير دستاشون مي دن، هستند كساني كه به ازادي بشر احترام مي ذارن و عقايدشونو تحميل نمي كنن. بله هستند گرچه انگشت شمارند.

من دوست ندارم زندگي رو تلخ و زشت ببينم چون نيست، ولي دوست هم ندارم كه سرمو بكنم توي زندگي خودمو و دور و بري هام و اگه اونا از يه رفاه نسبي برخودار بودن فكر كنم كه همه دارن راحت زندگي مي كنن، و چشممو به واقعيت هاي موجود ببندم. كه اگه من يه سقف محكم و امن بالاي سرم دارم هيشكي توي خيابونو پارك و زير پل سرگردون نيست. اگه دختر خاله من روزاي باروني توي ماشين گرم و نرمش با گرماي مطبوع بخاري نشسته علامت اين نيست كه همه پياده ها چتر دارن يا كفش هيچ كدوم پاره نيست. اگه دختر عمه من پوست شوهرشو مي كنه و مرد بيچاره جرأت نطق كشيدن نداره نميشه گفت هيچ زني تحت ستم نيست، كتك نمي خوره، بچه شو به زور ازش نگرفتن، شوهر معتادش ول نكرده بره و طلاقشم نمي ده تا به قول خودش موهاش رنگ دندوناش بشه. هيچ زني به خاطر جهل خونواده ش از تحصيل بازنمونده يا بدون عشق ازدواج نكرده. دوست ندارم فكر كنم اگه من يه وبه بي سرو صدا راه انداختم كه به هيچ كس كار نداره و در نتيجه فيلتر نشده، پس جامعه آزادي داريم و شعار آزادي محقق شده.

بله قبول دارم اين موارد در همه جوامع هستند. باز هم قبول دارم كه نخبه ها كه همون اداره كنندگان پيدا و پنهان هر جامعه اي هستن اين مواردو مثله وصله روي جامعه تعبيه مي كنن تا اهدافشون تأمين بشه. قبول. ولي دو تا مسئله هست.

اوليش اينه كه من فقط نمي تونم بشينم و بذارم نخبه ها جامعه رو روي انگشت افكار يا اميال خودشون بچرخونن. كدوم بزرگي به وضع موجود زمان خودش رضايت داده. يا اصلا چه كسي جز به نپذيرفتن اونچه كه هست، كاري در خور آدم بودن انجام داده. نخبه هاي زمان پيامبر ترجيح مي دادن مردم بت بپرستن و دختراشونو بكشن. اگه حضرت محمد رو در روي اونا نايستاده بود و مي پذيرفت كه اين خواست نخبه هاست اونوقت بايد حضرت فاطمه رو زنده زنده دفن مي كرد. من و شما هم الان يه تنديس گوشه سالن پذيرايي داشتيم و شب به شب جلوش تعظيم مي كرديم و تو مراسما برايش قربوني مي كرديم و طلا و جواهر آويزونشون مي كرديم. يه دونه كوچولوشم مي ذاشتيم تو جيبمون براي وقتهايي كه رفتيم مسافرت. اگه گاليله مبارزه نمي كرد لابد هنوز نمي دونستيم كه زمين گرده و اين همه پيشرفت نداشتيم. (تازه جاذبه هم بعد از پذيرفتن گرد بودن زمين معني پيدا مي كنه.) يا اگه گاندي مي خواست به وضعي كه صد سال نخبه هاشون براشون درست كرده بودن رضايت بده هنوز بساط مستعمره بازي( حداقل مستعمره بازي رسمي)  تو هند و دنبالش الجزاير و ايرلند و جاهاي ديگه جمع نشده بود. به نظر من نبايد به اونچه كه طيف غالبه جامعه يا به قول شما همون نخبه ها مي خوان رضايت بديم. بايد براي رسيدن به ايده آل ها تلاشو مبارزه كنيم.

و دوميش، من مي دونم اين مواردي كه گفتم، اين تلخي ها و زشتي ها، همه جا هستند حتي تو فرانسه. نميدونم چون فرانسه رو مهد تمدن مي دونن اسمشو آوردين يا فقط يه مثال زدين. به هر حال قبول دارم كه فقر و فساد و ناكامي و تبعيض همه جا هست، همه جاي دنيا گدا و فقير و نقض حقوق و بيسوادي و جهل و حسد و خلاصه همه چيز هست. حتي تو فرانسه. تازه تو فرانسه زشتي هاي ديگري هم هستند كه ما كمتر داريم. ولي چقدر؟ اگه با عدد و رقم و نسبت و درصد كه من خيلي دوست دارم، اوضاع جوامع رو با هم مقايسه كنيم نتايج بهتري نمي گيريم؟ حرف من اينه كه همه ما بايد براي كم شدن اين زشتي ها و زياد شدن زيبايي ها كار كنيم. حرف بزنيم، بنويسيم،‌عمل كنيم و آموزش بديم. خودمون ياد بگيريم و به بچه هامون هم ياد بديم. صبح ها سر راه پيرمردي رو مي بينم كه توي آشغالا دنبال چيزي براي خوردن مي گرده گاهي دلم مي خواد پولي بهش بدم ولي يادم ميفته كه ميخوام عطري، ظرفي، كتابي، چيزي بخرم. نديده مي گيريمش و ميرم. يك بار ديدمش كه سعي مي كنه نايلونيو كه به علم گاز گره زده شده باز كنه. توي نايلون نون و برنجو يه تيكه مرغ بود. با يه دقتي گره نايلونو باز مي كرد كه انگار توش پر الماسه. وقتي ديد نگاش مي كنم چمبره زد رو نايلون كه مبادا من برش دارم. اين اتفاق بارها تكرار شد. مي بينيد در كنار زشتي فقر و نداشتن حمايت اجتماعي، و در كنارآدمايي كه خريدن يه جفت جورابو به سير كردن همنوعشون ترجيح ميدن آدمايي هم هستند كه حتي نمي خوان كمك كردنشون در كنار رياكاري يا حتي ارضاي حس "من آدم خوبيم" باشه. احساس وظيفه مي كنن، اقدام مي كنن و بي سر و صدا ميرن. من مي گم ما كه به قول شما نخبه ها برامون تصميم مي گيرن بايد خودمونو ارتقا بديم و اختيارات و ميزان كنترل نخبه ها رو كم كنيم. تا اگه اهدافشون انساني بود يا حداقل ضد انساني نبود جايگاهي داشته باشن و اگر نه زحمتو كم كنن!

هيچ كدوم از ما حق نداره نسبت به اونچه دور و برش اتفاق مي افته بي تفاوت باشه. نه البته،نبايد نظرمو تحميل كنم. ديگران مي تونن بي تفاوت باشن ولي من نمي خوام. من دوست دارم تغيير كنم و تغيير بدم، بدي هارو به خوبي و زشتي ها رو به زيبايي. شايد نتونم دنيارو عوض كنم ولي مطمئنم در اين مسير خودم خيلي تغيير خواهم كرد و ديگران رو هم به فكر خواهم انداخت( حداقل براي چند ثانيه) در همين حد هم راضيم.

 

 

 

من و يك دوست

وبلاگتو خوندم در كل جالب بود. احساسات و افكارتو خيلي ساده مي‌نويسي كه اين خيلي خوبه. به نظرم سعي مي‌كني همانطوري كه به  خانم‌‌ها حق رو ميدي به آقايان هم بدي، اما ته قلبت بيشتر تقصيرها رو متوجه آقايان ميدوني ( باهات موافقم).  يه چيز برام جالبه كه بعضي‌ها نمي‌خواهند بدونند و نمي‌كنند( گاهي وقت‌ها لازمه آدمها خودشونو جاي ديگران بگذارند)، اما تو ميدوني و گاهي وقت‌ها اينكار رو نمي‌كني منظورم بيشتر در مسايل سياسيه. موفق باشي بازم بنويس

راستي رنگ وبلاگت خيلي قشنگه  فكر كنم دلتم اين رنگي باشه.

  

آدرس اين وبلاگو به خيلي ها دادم ولي فقط تعداد كمي اونقدر اهميت دادن كه برن و بخونن و نظر بدن. براي همين هميشه فكر مي كنم دشمن آدم هم بهتره احساس مسئوليت داشته باشه. اونقدر كه حتي وقتي آدرس يه وبو مي گيره كه ممكنه حدس هم بزنه از مطالبش خوشش نمياد باز هم انقدر مسئوليت سرش بشه كه بره و بخونه. ممنون كه مطالبو خونديد. از نظرتون هم بي نهايت سپاسگزارم. من به آقايون هم حق ميدم . خيلي زياد. چون فكر مي كنم توي جامعه ما هر دو طرف تحت ستم هستن و هيچ كدوم اونجور كه بايد و شايد زندگي نمي كنن و از زندگي شون لذت نمي برن. چرا كه ما براي با هم بودن تربيت نمي شيم بلكه براي در مقابل هم بودن بزرگ مي شيم و در نتيجه هر دومون آسيب مي بينيم. جامعه ما مستبده حتي وقتي هيچ ديكتاتوري بالاي سرمون نباشه چه برسه به حالا! تحت  استبداد هم نه ميشه عاشق بود و نه معشوق فقط بايد مبارز بود يا مظلوم.

وبلاگ خيلي مطلب سياسي نداره و من متوجه منظورتون از اونچه درباره مسايل سياسي نوشتين نشدم. گرچه من مي دونم كه نظرات سياسيم چيه ولي نمي تونم بگمشون چون شايد به قول شما من نمي تونم خودمو جاي ديگران بگذارم مخصوصا جاي مستبدين و رياكارها. جاي آدمايي كه ظلم و ستم رو مي بينن و به خاطر موندن تو صندليشون يا به خاطر كم نشدن صفراي حساب بانكي شون صداشون در نمي ياد. من فقط مي تونم خودمو جاي آدمايي بذارم كه ستم كشيدن. بچه هايي كه رنگ مدرسه نديدن و سر چهارراه گل مي فروشن و آرزوشون براي آينده، داشتن يه دكه گلفروشيه. جوونايي كه به خاطر بيكاري، بي پولي، نداشتن آزادي و ايمان معتاد مي شن و گاهي كنار خيابون جون مي دن. مردايي كه روي رفتن به خونه ندارن و هي خيابوناي اطراف خونه رو بالا و پايين مي رن و زنايي كه به دنيال گرفتن حداقل حقشون از زندگي، راهروهاي دادگاه هايي رو بالا و پايين مي رن كه قاضي هاش يك مشت بيسواد و بي مغز هستند كه از عشق و عقل هيچي نمي فهمن.

من خودمو جاي روزنامه نگاري مي گذارم كه يه جمله رو ده بار تغيير مي ده تا تيغ سانسور بهش نگيره و آخر هم وقتي چاپ شده مطلبشو مي خونه از عصبانيت قرمز ميشه و رگ هاي گردنش بيرون مي زنه. حق داره. نوشته هاي آدم مثل بچه آدمه كه طاقت نداريم كسي دستشو ببره يا صدمه اي بهش بزنه.

من خودمو جاي مادري مي ذارم كه بچه ش آدم كشته و قراره اعدام بشه. خودمو جاي مادري ميذارم كه بچه ش كشته شده و قاتلش قراره اعدام بشه. و نمي تونم بعد از سي سال استقرار حكومت مذهبي اتفاق افتادن اين همه فتل و غارت و جنايتو بپذيرم.

من خودمو جاي غير مسلموني مي ذارم كه توي كشور ما زندگي مي كنه و مجبور بدون اعتقاد به قوانين ما اونها رو رعايت كنه. من مادري رو ديدم كه مسيحي بود و پسرش توي تصادف كشته شده بود و بهش دويست هزار تومن ديه داده بودن( سالي كه ديه مصوب يك مرد مسلمان ده ميليون بود!) من به ديني كه براي يه آدم ده ميليون و براي يه آدم ديگه با مذهب متفاوت دويست هزارتومن ارزش قائله شك مي كنم. ( اگه ايمانم بيشتر بود به جاي شك به خود دين به علماي اون شك مي كردم)

خيلي هاي ديگه هستن كه مي تونم خودمو جاي اونها بگذارم ولي جاي يه مستبد، يه ديكتاتور يا سلطه طلب، هرگز. اين هرگز همونطور محكمه كه ...( سانسور مي شود بابا)

راستي مي تونيد توي همون وب در بخش نظر، حرفاتونو بنويسيد تا بقيه هم بخونن. اينجوري باب يه گفتگو و اظهار نظر هم باز ميشه. مي تونيد از اسم مستعار استفاده كنيد.(‌حدسم درست بود؟) 

 
  Baba shoma ke delet kheili pooooooooooore. inhaee ke gofti hameja hast che inja che faranse, hala yeja  kam yeja ziad. in ha osloli hastan ke nokhbegane gozashte va hal (che diktator che nokhbeye siasi) ke donbale ghodrat hastand piade sazi kardand. be nazare man etehad va angizeye onha az etehad va angizeye sayere nokhbegan bishtare.

 

اينا مكالمات وبي من و دوستي بود كه البته خودش منكر دوست بودنه! فكر كردم بد نيست جواب بعدي رو اينجا بنويسم تا شما هم بخونيد و احيانا نظري بديد. اول بگم كه ايشون به شدت محافظه كاره و بنابراين نظرشو نه در بخش نظرات و نه حتي نظرات خصوصي بلكه به ايميلم فرستاده. گفت چون به بخش نظرات خصوصي اطمينان نداشته!

 

 

 

رنگ تازه زندگي

نميدونم كه حالا و بعد از گذشت يك هفته از شروع سال جديد تبريك گفتن جايي داره يا نه. براي همين ترجيح ميدم به جاي تبريك حرف ديگه اي بزنم.

اين ششمين نوروزي بود كه در كنار فرهاد گذروندم. توي اين شش سال هر وقت نوروز شده سعي كردم براي سال جديد يه سبك جديد از زندگي رو انتخاب كنم. سبكي كه با سال قبل متفاوت باشه. راستش دوست ندارم زندگيم يه روزمرگي دائمي و مشابه زندگي مامانم و داييم و خاله و همسايه و دوستا و همكارام باشه. دوست دارم شيوه هاي مختلف زندگي كردنو امتحان كنم. سال اول(1383) نامزد بوديم. سالو توي جاده تحويل كرديم كنار  غريبه هايي كه عازم سفر بودن و ميوه و شيريني و قند و چاي به هم تعارف مي كردن. با شروع سال جديد هم هر كي رفت سر زندگيش. محل كارمون توي دو تا شهر مختلف بود و قرار گذاشته بوديم به هم تلفن نزنيم. دور از هم نامه نوشتن و بازي هاي عاشقانه رو امتحان كرديم. همراه يه زندگي كولي وار. اينطوري كه هر وقت مي تونستيم با هم باشيم مي رفتيم سفر و هر شبو توي يه شهر و يه جاي جديد مي گذرونديم. زندگي خوبي بود رها و آزاد و بدون هيچ قيدي و قاعده اي. وسط سال هم كارمو ول كردمو فقط بخون و برقص و خوش بگذرون.

سال دوم(1384) توي خونه خودمون بوديم و شش ماه از شروع زندگي مشترك گذشته بود. ديگه پخت و پز هر روزه و بشور و بساب بعدش دلمو زده بود. شور و شوق آشپزي كردن و غذاي خوشمزه پختن و منتظر به به چه چه فرهاد بودن، ديگه از بين رفته بود. فرهادو دعوت كردم تو آشپزخونه. دوتايي با هم غذا مي پختيم. اون سيب زميني خرد مي كرد من برنج پاك مي كردم. تا اون سيب زميني هارو بشوره و سرخ كنه من برنجو آبكش مي كردمو و دم كني سرش مي ذاشتم. اون سالاد درست مي كرد من غذا مي كشيدم. بعد هم يكيمون ظرفارو مي شست و اون يكي غذاهارو جمع و جور مي كرد.وسط سال هم دوباره رفتم سركار. انقدر با هم حرف مي زديم كه همه چيك و پيك كار و بار همديگه رو مي دونستيم. من مي دونستيم همكاراي فرهاد چي پوشيده بودن اونم مي دونست هر كدوم از همكاراي من ناهار چي خوردن. بعد با هم مينشستيم و فيلم نگاه مي كرديم يا كتاب مي خونديم. هر شبم فرحزادو دربند و بام تهران.

سال سوم (1385) فرهاد هنوز با من توي آشپزخونه بود. چاق شده بودم. بيشتر كتاب مي خوندمو و رفتم سراغ ورزش و لاغر شدنو و تغيير سبك تغذيه. سفر و كولي واري رو هم كنار گذاشتيم.

سال چهارم(1386) فرهادو از اشپزخونه اخراج كردمو دوباره شدم يه كدبانوي تنها توي مطبخ كه غذاهاي خوشمزه مي پخت و منظر ميموند تا همسرش به محض خوردن قاشق اول نظرشو بگه. يادمه تا نظرشو نمي گفت غذا نمي خوردم و همين طوري مينشستم. كمتر كتاب مي خوندم و ايده هاي بيشتري براي نوشتن سراغم ميومد. گاهي هم مي نوشتم. ولي براي خودم.

سال پنجم(1387) دوباره فرهادو به آشپزخونه فراخواندم! دوباره چيك تو چيك شديمو دست هر دومون رو بود. وقت بيشتري داشتم و مي نوشتم بيشتر براي خودم و گاهي توي وبلاگ. دلم درس خوندن مي خواست و برايش لك ميزد. دوباره رفتم سراغ دوستاي قديميمو روابط اجتماعي گسترده. مهمون بازي، پيك نيك دسته جمعي، دوچرخه سواري و كوهنوردي.

اين چند روزو به اين فكر مي كردم كه امسال قراره چه جوري زندگي كنم. براي اولين بار توي اين سالا موقع سال تحويل با هم نبوديم. روزاي اولو هم گرفتار بودو باز با هم نبوديم. مي تونيم همون فراق بازيه سال اولو تكرار كنيم. يا شايدم يه جور ديكه. هنوز تصميم نگرفتم. شايد اصلا براي امسال برنامه اي نريختم و منتظر شدم تا ببينم چي پيش مياد. شايد امسال سال هرچه پيش آيد خوش آيد باشه.

همه اين حرفا رو براي چي زدم؟براي نگاه كردن به سبك زندگي. چرا بايد همه مون مثله هم زندگي كنيم؟ صبح ميرم سركار تا بعد از ظهر. وقتي برمي گردم خونه سرو رويي تازه مي كنم شام مي پزم و نهار فردامو. تلويزون تماشا مي كنم. غذا مي خورم و حرفي از اين در و اون درظرفارو ميشورم و بعد هم مسواك و بوس و لالا. فردا دوباره از سر. شبيه زندگي بابا و مامانم. مثله همسايه مون. مثله خواهرم يا دختر خاله يا همكارام. همه مون از روي يه قانون ننوشته مثله هم زندگي مي كنيم. بهتره براي سال جدي يه فكر تازه بكنيم. يه مدله تازه اي زندگي كنيم. شايد خيلي چيزا عوض بشه. شايد زندگي رنگ تازه اي بگيره. نگاهمون به زندگي عوض بشه و پشت سرش رفتارمون هم عوض بشه. نگید نمیشه. من امتحان کردم. انگار این یه دوره که وقتی زندگیتو تغییر میدی نگاهت عوض میشه و وقتی نگاهت عوض میشه رفتارت تغییر می کنه. البته نه یه دور باطل!!! 

 

 

 

سنتوری

سنتوري رو ديدم. ميدونم، خيلي ديره. تب سنتوري ديگه فرو نشسته. ولي من دقيقا به همين علت حالا ديدمش. دوست ندارم وقتي همه دنبال يه چيزي هستن منم برم سراغش. شايد از يه جور خودخواهي ناشي ميشه كه مي خوام خودمو متفاوت از بقيه بدونم يا لابد خودمو متعلق به طبقه خواص بدونم و مي خوام از عوام جدا باشم. البته اميدوارم اينجوري نباشه و دليلش چيز ديگه اي باشه كه به عقل خودمم نمي رسه.

به هر حال سنتوري رو ديدم و در يك جمله خوشم نيومد.

از مهرجويي بيشتر از اين توقع داشتم. با ذهنيتي كه از پري و ليلا داشتم ديدمش و خوب معلومه كه خورد توي ذوقم. از فيلم هاي كه مقاله يا گزارش تصويري هستن و مستقيم مي رن سر اون چيزي كه مي خوان بگن و پيچش هنرمندانه ندارن، خوشم نمي ياد. مثه فيلماي انتقادي سالاي اوله رياست جمهوري خاتمي: اعتراض، متولد ماه مهر و فيلماي ديگه. سگ كشي هم انتقادي بود ولي پيچش هنرمندانه رو داشت.

راستش وقتي زنش كه اسمش يادم نيست رفت به خيلي چيزا فكر كردم. اين كه گاهي منطقي ترين تصميم درست ترين تصميم نيست. هر كدوم از دوستام اگه باهام مشورت كنن كه با شوهر معتادشون چيكار كنن خوب معلومه من مي گم كه احساساتو كنار بذارن، گذشته رو فراموش كنن و آينده شونو بردارن و برن. ولي فيلمو كه ديدم حس كردم اين كار ته بيوفاييه. اين كه روزاي خوبه كسي رو كنارش باشي و روزاي تلخ و سخت رهاش كني. مي دونم كه موندن با چنين كسي هم خيلي سخت و دشواره و عميقا به خود آدم لطمه ميزنه. واقعا موقعيت سخت و دشواريه و انگار تو اين موارد تصميم درست وجود نداره.

 از يه چيزه ديگه هم خوشم نيومد. اين كه وقتي پدره از سر مهر سراغ پسرش رفت جواب نگرفت و فقط وقتي به نتيجه رسيد كه از زور و پليسو پول كمك گرفت. شايدم خوشم نيومد چون اين حقيقت زندگيه و مثه هر حقيقت ديگه اي تلخه.

و بالخره اين كه زندگي مجموعه اي از زشتي ها و زيبايي هاست ولي سنتوري فقط زشتي ها رو ديده بود.

روز عشق2

اول بگم كه من توي پست روز عشق حتي اسم اين روز رو هم اشتباه نوشته بودم. پس از همه ايران دوستها و ايران پرست ها پوزش مي طلبم. حالا اطلاعاتي درباره اسپنداد جشن، اسپندارمذ يا سپندارمذ( كه در پهلوي سپندارمت و در فارسي سپندارمذ يا سپندارمد مي گويند. اول بگم كه من اين اطلاعاتو از كتاب شناخت اساطير ايران نوشته جان راسل هينلز ترجمه و تأليف باجلان فرخي كه در واقع يك منبع درسيه به دست اوردم. يه ثوابي هم شد كه من برم دنبال اساطير سرزمينمون و يه چيزايي ياد بگيرم. (گرچه خودم خيلي اسطوره اي نيستم و تعصب خاصي در اين موارد ندارم) به هر حال اون چيزايي كه سبز و درشت  نوشته شده از كتاب مزبور برداشت شده.

سپندارمذ كه حالا ما بهش اسفند مي گيم در اين كتاب تحت عنوان امشه سپنته ها كه دختران و پسران خدا هستند و با عنوان ارميتي به معني اخلاص،فروتني و فداكاري معرفي شده است و در ويده ها نيز به همين نام خوانده شده. سپنت نيز صفت ارميتي و بعدها بدان افزوده شده است.(ويده ها سرودهاي مقدس هستن كه بيشتر در اساطير هند آمده اند اما در  اساطير ايران هم هستند)سپندارمذ در جهان معنوي نمود محبت و بردباري و تواضع اهوره مزدا است و در جهان مادي فرشته ئي است موكل زمين. ارميتي هماره زمين را خرم و آباد و بي آك و بارور مي سازد. خشنودي و آسايش بر زمين در كف اوست و چون زمين اين امشاسپند( تلفظ ديگر امشه سپنته) شكيبا و بردبار و به ويژه نمود وفا و اطاعت و صلح و سازش است و ايزد آبان، ايزد دين و ايزد آرد او را در اين راه ياري مي كنند. آخرين ماه سال و پنجمين روز ماه به سپندارمذ اختصاص دارد و در ايران باستان اين روز را جشن مي گرفتند. به روايت از ابوريحان بيروني اين عيد به زنان تخصيص داشته و زنان از شوهر خود هديه دريافت مي كردند و بدين دليل اين روز به جشن مردگيران معروف بود. در التفهيم آمده است كه مردگيران نبشتن كاغذهاي كژدم از رسوم پارسيان نيست اما عامه مردم اين روز بر كاغذها نويسند و بر در خانه آويزند تا به خانه گزند نيايد و به پنجم روز از اسفند ماه پارسيان نبشتن رقعه هاي كژدم مردگيران خوانند چرا كه زنان بر شوهران احتراق ها كردندي و آرزوها خواستندي.( من نمي دونم "احتراق ها كردندي" يعني چي، اگه كار مشكوكي باشه يا عشقولانه باشه به من مربوط نيست) به سبب موكل زمين بودن، سپندارمذ دختر اهوره مزدا و در جانب چپ او مي نشيند و از آنجا كه ناظر زمين است مي گويند بخشنده چراگاه به چهارپايان است. دشمنان اصلي اين زن امشاسپند، تروميتي يا ترومد (گستاخي) و پريميتي(كژانديشي و نيز ديو وهم) نام دارند

سپندارمذ در به وجود آمدن انسان ها هم نقش داشته، پاسدار يك سوم نخستين نطفه اي بوده كه انسان از آن به وجود آمده نطفه اي كه مشي و مشيانه نخستين پدر و مادر انسان از آن روئيده اند.

از كارهايي كه در اساطير به اين امشاسپند نسبت دادن يكيش اينه كه در هر سيصد سال از فرمانروايي جمشيد به ياري سپندارمذ فرشته موكل زمين، زمين يك ثلث فراختر مي شود و در پايان سه سيصد سال فرمانروايي اوست كه زمستان سخت فرا مي رسد و جمشيد " ور" را بنا مي نهد( ور يه دژ زير زمينيه كه وقتي آفريدگار به جم درباره سه زمستان دهشتناك پيش رو هشدار ميده، توسط جم يا جمشيد ساخته ميشه و مثه حضرت نوح و كشتيش از هر جونوري دوتا توش ميذارن براي بعد از اين زمستوناي سخت)

اما اصل قضيه كه مورد اعتراض سنگ بود و انگار حق هم داشت بنده خدا:

در گاهشماري اوستايي جديد به هنگام تطبيق هر يك از روزهاي ماه با نام همان ماه ايراني آن روز را جشن مي گرفتند و بدين سان در دوازده ماه دوازده روز جشن بر پا مي شد و اين جشن ها بدين نام بود:

1-    فروردين روز( نوزدهم ماه) در فروردين ماه جشن فروردگان

2-    ارديبهشت روز ( سوم ماه) در ارديبهشت جشن ارديبهشتگان

3-    خرداد روز( ششم ماه) در خرداد ماه جشن خردادگان

4-    تير روز( سيزدهم ماه) در تيرماه جشن تيرگان

5-    امرداد روز( هفتم ماه) در امرداد ماه جشن امردادگان

6-    شهريور روز( چهارم ماه) در شهريور ماه جشن شهريورگان

7-    مهر روز( شانزدهم ماه) در مهرماه جشن مهرگان

8-    آبان روز( دهم ماه) در آبان ماه جشن آبان گان

9-    آذر روز( نهم ماه) در آذر ماه آذرجشن

10-                   هرمزد روز ( يكم ماه) در دي ماه جشن خرم روزيا دي دادار جشن

11-                   بهمن روز( دوم ماه) در بهمن ماه جشن بهمنچه( بهمن گان)

12-                   سپندارمذ روز( پنجم ماه) در سپندارمذ ماه اسپنداد جشن

پس طبق تحقيقات من پنجم اسفند روز سپندارمذ( نه سپندارمزد) مي باشه. ولي اون دوستي كه اين روز رو يادآوري كرد هم بيكار ننشسته و در دفاع از ادعاش مطلبي نوشته كه خوندنش مي تونه قانع كننده باشه. بدين شرح

در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند وعلاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند،هر یک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند.مثلاً روز اول "روز اهورامزدا"،روز دوم "روز بهمن" به معنی سلامت واندیشه که نخستین صفت خداوند است ... وروز پنجم " سپندار مذ" بوده است. سپندار مذ لقب ملی زمین به معنی گستراننده،مقدس و فروتن است. زمین نماد عشق است چون با فروتنی،تواضع وگذشت به همه عشق می ورزد. زشت وزیبا را به یک چشم می نگرد وهمه را چون مادری مهربان در دامان پرمهر خود امان میدهد.به همین دلیل در فرهنگ ایران باستان "اسپندار مذگان " را نماد عشق می پنداشتند.

به همین ترتیب در هر ماه،یک بار،نام روز وماه یکی می شده است که در همان روز متناسب با نام آن روز وماه جشنی ترتیب می دادند.مثلاً شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت که در ماه مهر،"مهرگان" لقب می گرفت.همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندارمذ نام داشت،جشنی با همین عنوان می گرفتند.

سپندارمذگان جشن زمین وگرامی داشت عشق است که هر دو درکنارهم معنا پیدا می کردند.در این روز زنان به شوهران خود با محبت هدیه می دادند.مردان نیز زنان ودختران را بر تخت شاهی نشانده،به آنها هدیه داده واز آنها اطاعت می کردند.

همونطور كه سعي كردم با خط كشيدن زيرش توجهتونو جلب كنم! هرماهو سي روز حساب مي كردن و چون حالا شش ماه اول سالو سي و يك روز حساب مي كنيم براي پيدا كردن روز دقيق سپندارمذ از 5 اسفند شش روز كم كردن و بيستو نه بهمن شده اسپنداد جشن. كه البته من موافق نيستم و ترجيح ميدم همون پنج اسفند باشه.

 

روز عشق!

امروز ۲۹ بهمنه. روز "سپندارمزد"، روز زمين، روز بانوي ايراني و مادران ايراني!

همه اينا توي sms دوستي بود كه هنوز عشقشو پيدا نكرده( شايدم پيدا كرده و به من نگفته!) پيشنهاد كرد اينجا تبريك بگم.

از طرف خودم و اين دوست خوب امروز بر همه عاشقاي واقعي مبارك. هم اونايي كه عاشقن و هم اونايي كه عاشق نيستن ولي عشقو مي شناسن

خروپف

 من كه نمي فهمم چرا بعضي از زن ها از خرو پف كردن شوهراشون گله مي كنن. اتفاقأ خرو پف يه علامت جديه براي اين كه مطمئن شي طرف خوابه و اين خيلي عاليه. فكر كن اگه شوهرت خروپف نكنه چطوري مي شه از خواب بودنش مطمئن شد. خوب البته اين كه كسي واقعأ خوابه يا نه خيلي مهم نيست ، ولي بعضي وقتها واقعأ آدمو كلافه مي كنه. مثلا وقتي خوابت نمي بره و دلت مي خواد هي غلت بزني، اگه صداي خروپف شوهرتو بشنوي، خوب خيالت راهت ميشه كه خوابه و بعد هر چقدر دلت مي خواد غلت مي زني و به خودت مي پيچي تا بالاخره خوابت ببره. ولي اگه صدايي ازش در نياد همه اش فكر مي كني هنوز خوابش نبرده و اگه وول بخوري نمي ذاري بخوابه. مطمئن هم نيستي كه بيداره تا خودتو باهاش سرگرم كني!  بنابراين مجبوري مثل ماهي صيد شده صاف دراز بكشي و تكون نخوري. بدتر اين كه انگار وقتي خوابت نمي بره بدنت تبديل به دستگاه مولد انرژي مي شه و اگه اين انرژي رو با غلت و واغلت زدن خالي نكني مجبوري تو همون حالت سيخونكي درازكشيده يه راهي براي خالي كردن انرژيت پيدا كني. اون وقته كه يا دندوناتو با تمام وجود به هم فشار ميدي ، يا انگشتاي پاتو با شدت منقبض يا منبسط مي كني. خواب رفتنت هم بيشتر طول مي كشه . از اونور صبح كه بيدار شدي يا فكت درد مي كنه يا تمام عضلاتت.

حالا تو بگو اينا بهتره يا گوش سپردن به نواي دلنشين خروپف شوهر نازنينت؟

سلام

براي "م.صفا" كه مرگ آرزويش شده بود

اين همكارمون زن جووني بود. خوب البته جوون كه ... . راستش من نمي دونم جوون به كي مي گن. نه اين كه ندونم. ولي نمي دونم مثلا از چه سني آدم نوجوونه و از چند سالگي تا چند سالگي جوون حساب ميشه. فكر كن حدود چهل سال يا يكي ، دو سال كمتر و بيشتر.آخه من هيچوقت درست چهره شو نديده بودم. يعني اونطوري كه بتونم سنشو درست حدس بزنم. خيلي نمي تونستم نگاهش كنم. خيلي هم نديده بودمش. توي طبقه ما كار مي كرد. توي دفتر روبرويي. خيلي هم از اتاقش بيرون نمي اومد. چند باري توي آبدارخونه ديده بودمش و سلام كوتاهي داده بودم. من به همه سلام مي دم. حتي اونايي كه خيلي يا اصلا نمي شناسمشون و فقط از روي چهره شون مي دونم همكارمون هستن. معمولا هم همه جواب آدمو مي دن. ولي نه! بعضي ها جواب نمي دن. اين خانمي هم كه مي گم جوابمو نمي داد. من البته ناراحت نمي شدم. فكر مي كردم شايد دلش نمي خواد يا اصلا سختشه كه جواب بده. آخه ... .  اين خانم يك كم خاص بود. يك كم كه نه. يه جورايي معلوليت داشت. من كه هيچ وقت نفهميديم دقيقا مشكلش چي بود. گفتم كه خيلي نمي تونستم بهش نگاه كنم. گمونم خجالت مي كشيدم يا شايدم فكر مي كردم اون ممكنه سختش بشه. ولي فهميده بودم كه موقع راه رفتن تعادل نداره و به نظرم مي رسيد براي حرف زدن هم مشكل داره. اصلا نمي دونم از كجا فهميدم براي حرف زدن مشكل داره. شايد هم نداشته و من فكر مي كردم اينطوري باشه. به هر حال و با هر مشكلي كه داشت يا نداشت كارشناس بود. درست مثل خودم . من كه چهار ستون هيكل بي خاصيتم سر و سالمه.

آره. زن جووني بود كه معلوليت جدي داشت. شنيده بودم چند سال پيش ازدواج كرده. مي گفتن يه گوسفند هم نذر يه جايي كرده بوده كه اگه ازدواج كرد، قربوني كنه، بعد هم نذرشو ادا كرده! بچه ها مي گفتن آدم از زمين و زمان كه مي بره ياد "صفا" مي افته و آروم ميشه. كه يعني با اون همه مشكل اونقدر روحيه داشته و داره و كوتاه نمي ياد و كمر سرنوشت و زندگي رو شكسته. اونايي هم كه باهاش كار كرده بودن مي گفتن با معلوماته و همه تلاشش رو مي كنه تا كار خوب از آب در بياد. يا مي گفتن از جمع فرار نمي كنه و اگه اداره جشني، چيزي داشته باشه مياد. قبلا تنها ميومده و حالا با شوهرش مياد. مي گفتن با همكاراش هم رفيقه و خودشو ازشون كنار نمي كشه. خيلي چيزا مي گفتن كه همه ش به محكم بودن و با روحيه بودنش بر مي گشت. من كه باهاش كار نكرده بودم. خيلي هم نمي شناختمش. اصلا نميشناختمش. فقط اسمشو مي دونستم، با اين حرفهايي كه شنيده بودم. جواب سلاممو هم نمي داد كه بشه سر حرفو باز كرد.

من نشناختمش. فرصت شناختنش هم تموم شد. حالا همه ش فكر مي كنم چرا جواب سلاممو نمي داده؟ نه اين كه دلخور باشم. نه . يه چيزي هي بهم ميگه اين سلام ناراحتش ميكرده. ناراحتش مي كرده كه جواب نمي داده. خوشش نمي اومده. سختش ميشده. حالا ميگم كاش سلام نمي كردم. گفتم كه من به همه سلام ميدم. اگر هم جواب ندن ناراحت نمي شم. از "صفا" هم ناراحت نمي شدم. اصلا فكر هم نكرده بودم كه ممكنه اون ناراحت بشه. براي چي بايد ناراحت بشه؟ يكي بهت سلام كنه ناراحت ميشي؟ حالا گيريم نشناسيش. مگه فقط كسايي كه مي شناسيمشون بايد سلام كنن؟ فكرشو هم نمي كردم ممكنه ناراحت بشه. از روزي كه شنيدم از زندگي بريده بوده، همه ش فكر مي كنم از سلام كردن من ناراحت ميشده... .آره ناراحت ميشده. واسه همين به هيچ كس فرصت خداحافظي نداده.

فرق ما چيه؟

سه تا اتفاق توي اين مدت افتاده كه بايد راجع بهش بنويسم.

1-    يه جاسوس اعدام شد.

2-    ده نفر كه يكيشون زن بود اعدام شدن.

3-    براي 3 نفر از بمبگذاران شيراز حكم اعدام صادر شد.

درباره خبر اول:

هر كشوري حافظ امنيت خودشه. كساني داره براي محافظت از مرزها، افرادي براي محافظت از نظام سياسي، تعدادي براي محافظت از موقعيت بين المللي. همه جاي دنيا هم از كسي كه عليه شون جاسوسي كرده بدشون مياد. اين ادمو (كه من اصلا نمي شناسم) گرفتن. ازش اعتراف گرفتن. فيلمشو گرفتن وقتي ابراز ندامت مي كرد و ... اعدامش كردن. اين آخرشو نمي فهمم. مي تونستيم يه حبس طولاني براش ببريم، ولي حق حياتشو نگيريم. مگر اين كه حتي از نفس كشيدنش هم بترسيم.

براي خبر دوم:

بعضي از موقعيتا خيلي دشوارن. شوهر صيغه اي اين خانم قصد تعرض به دختر 15 سالشو داشته و اون در دفاع از دخترش مرده رو كشته. (البته به طرز فجيعي كشته.) من هميشه دلم مي خواد بدونم تو اين موقعيتاي دشوار تصميم درست چيه. اگه به پليس زنگ بزني ميگه تا جرم اتفاق نيفتاده كاري نمي شه كرد( تجربه شو دارم ). اگه خودت هم وارد عمل بشي داري با ترس و هيجان عمل مي كني و با چنگ و دندون مي جنگي و آخرش اعدام مي شي. البته اينو در نظر بگيرين كه اگه متجاوز نمي مرد خانمه به جرم ضرب و شتم و اقدام به قتل مي رفت زندون و ... آقا از خدا چي مي خواد 2 تا دختر تنها!

براي همين هم اعدام اين خانمو نمي فهمم. يعني دلم مي خواست قاضي فكر مي كرد اين زن چند تا انتخاب داشته و بعد حكم مي داد.

خبر سوم:

اين سه تا واقعا بچه بودن. وقتي تلويزيون نشونشون داد فكر كردم پس بمب نذاشتن احتمالا ترقه در كردن. اونا هم پشيمون بودن. خودشون گفتن كه مردمشونو دوست دارن و فريب خوردن. ولي ما حق حياتو از اونا هم مي گيريم.

 

در مورد حكم اعدام براي قاتل و خاطي، هر قتل و هر خطايي فقط مي تونم بگم، جاني نفرت داره از جامعه، مردم، فرهنگ، قانون، پولدارا،زنها و خلاصه از هر چيزي و براي تخليه نفرتش آدم مي كشه. ما هم از كه كارش،  از عملش، از نحوه رفتارش متنفر مي شيم، حكم به مرگش مي ديم. مي كشيمش ... بالاي چوبه دار.

فرق ما چيه؟

موقعيت هاي دشوار

موقعيت هايي هست كه آدم واقعا نمي دونه تصميم درست توي اون موقعيت ها چيه؟ يا نمي دونه حق با كيه و ناحق كدومه؟ يا اصلا ملايم ترش كنيم درست كدومه و غلط كدوم؟

1-    سريال شهريار و حتما ديدين. دو نفر عاشق يه نفرن و دختره عاشق يكيشون. از اين موارد كم نداريم كه يه دختر دو تا عاشق داره خودش يكيشونو مي خواد يا بر عكس دو تا دختر يه پسرو مي خوان پسره عاشق يكيشونه.

توي چنين موقعيتي تكليف اوني كه مورد بي مهريه چيه؟ اونم عاشقه . اونم ديوونه عشقه. ولي... چي كار كنه درست عمل كرده. متوسل به قدرت بشه و عشقو مال خود كنه، يا اون يكيو بكشه( اين پيشنهاد من نيست ها)  و طرفو مال خودش كنه! يا توي صورت طرف اسيد بپاشه كه نتونه با اون يكي ازدواج مي كنه و به اجبار با اين بمونه (‌ اينو يه اسيد پاش به عنوان علت اقدامش به اسيد پاشي گفته) يا طرفو بكشه و روحشو براي خودش نگه داره. يا از عشقش بگذره و رياضت بكشه و شاهد نيكبختي رقيب و يار باشه؟

2-     سريال يوسف پيامبر و ميبينين؟ يه زن همسردار عاشق شده. از اين موارد زياد داريم كه مردي يا زني بعد از ازدواج ( به ويژه ازدواجاي سنتي كه بدون عشق شروع ميشه)‌ عشق و تجربه كنه نسبت به كسي كشش داشته باشه. توي اين شرايط برخورد درست چيه. با قانون كار ندارم. با دين هم كه به مرد حق ميده دوباره بره ازدواج كنه و به زن توصيه ( امر) ميكنه عفت پيشه كنه كار ندارم. با قوانين انساني و اخلاقي، بر اساس قانون عشق كار درست چيه. تكليف همسري كه ديگه مورد علاق نيست و قلب در تسخير نداره چيه؟

شايد جواب اين باشه كه اينا نمي تونه عشق باشه و هوسه. ولي من مي دونم از چي دارم حرف مي زنم. فرق عشق و هوسو هم مي دونم.تكليفو براي عشق روشن كنيم هوس هم جدا كنيم.( گرچه اون هم جايگاه خودشو توي زندگي داره!)

 احساسات همه آزاده و اين حالت پيش مياد كه دو نفر عاشق يكي بشن. زيبايي، اخلاق خوب، و اصلا منش شخصي هر كسي كه خود واقعي شو بروز مي ده خيلي هارو جذب ميكنه.

احساسات آدم بعد از ازدواج زنده س و تازه قوي تر هم ميشه. اين صفات بعد از ازدواج هم آدمو جذب ميكنه. مخصوصا توي كشور ما كه تازه آدم بعد از ازدواج مي فهمه عشق چيه و از زندگي و عاشق بودن چي مي خواد.

اگه تكليف اين دو تا موقعيت سخت روشن شه اخبار صفحه حوادث كوتاه تر نمي شه؟ خبراي مربوط به همسركشي زنايي كه دوباره عاشق شدن، مردايي كه ازدواج مجدد كردن و مهريه زن اولشون به اجرا رفته، خواستگاراي اسيد پاش و به تبع اون اخبار مربوط به اعدام، سنگسار معاونت در قتل، زندان و شلاق زناي محسنه كمتر نميشه؟

 

 

 

می خواهد زن باشد

زنی توی فامیلمون هست که یک هفته قبل از من عروسی کرد. هم سن و سالیم . فکر کنم یک سال از من کوچکتر باشه. دیپلمه است و از خونواده متوسط. پدر و مادرش هم تحصیلات چندانی ندارند. البته ازدواج نسبتا موفقی داشت. یعنی با فاکتورهایی که معمولا مورد توجه قرار می گیرد ازدواج خوبی بود. اون موقع همه می گفتن خیلی زرنگه و معلوم نیست چه جوری مخ پسره رو زده! شوهرش لیسانسه و پدر و مادر تحصیل کرده و البته پولداری داره. یادمه مادر پسره که نسبت سببی با من داره خیلی تلاش کرد مانع ازدواجشون بشه ولی نتونست. خلاصه ازدواج کردن و ده ماه بعد هم بچه دار شدن. بماند که کلی اذیتش می کردن و می کنن که زود بچه دار شد تا جای خودشو محکم کنه. ناگفته نمونه که مادره بعد از ازدواجشون هم بیکار ننشسته بود.

.

.

.

 حالا بعد از این چند سال پسرش از آب و گل در آمده. خودشون هم دیگه سوژه بیکارای فامیل نیستن. در واقع فراموش شدن و دارن زندگی شونو می کنن.

.

.

.

 بهتره بگم داشتن زندگی شونو می کردن. دیروز یک خبر تازه تموم فامیلو لرزونده!

"همسر این آقای محترم و اون خونواده بزرگ و آبرومند ارایشگاه زده"

خبرگزاری های فامیل دوباره فعال شدن و هر کدوم نظری می دن و مادر شوهره هم در آستانه سکته است.

.

.

.

بقیه اش دیگه مهم نیست. می دونم که از عهده این یکی هم بر می آد. همیشه تحسینش کردم. و حالا بیشتر از همیشه. اون کاری رو می کنه که درسته. فکر می کنه و وقتی مطئن شد با جسارت پیش میره و بالاخره به هدفش می رسه. نمی ذاره استعداش به خاطر غرور بی معنی و بیجای دیگران تلف بشه. تحسینش می کنم چون من می خوام که زن باشم و اون هست. موقعیت خونوادگی، تحصیلات و موقعیت مالی هر کدوم برای ما زنها یه قدرته. و اون هیچ کدوم از این منابع قدرت رو نداره . فقط و فقط با اتکا به خودش داره تلاش می کنه. اون تصمیم می گیره، می جنگه و از هیچ چیز و هیچ کس نمی ترسه.