آبرو مي فروشم

به جز خستگي و تنبلي يك دليل ديگر هم براي ننوشتن داشتم. دليلي كه قابل تأمل تر از دو تاي ديگر است و صد البته رفع و رجوعش سخت تر. دليلي كه حتي توضيح دادنش هم سخت و تا حدودي پيچيده است.

بايد از اول شروع كنم. از روزي كه تصميم گرفتم وبلاگ داشته باشم. علتش چي بود؟ خوب . . . " تنهايي".

نه البته از آن نوع تنهايي ها كه آدم كسي را برای حرف زدن، غذا خوردن، سينما رفتن و زندگي كردن ندارد. يكجور تنهايي ديگر.

همه ما دوستهاي زيادي داريم. خانواده داريم. همكار داريم. با خانواده از احساسات و عواطفمان مي گویيم. قربون صدقه شان مي رويم. دوستشان داريم و دوست داشته مي شويم. با دوستان از هر دري حرف مي زنيم. مسائل كاري و مشكلات زندگي را مطرح  مي كنيم. خاطرات مان  را تعريف مي كنيم. لطيفه ميگویيم و سر به سر هم مي گذاريم. خلاصه سرمان حسابي شلوغ است.

در واقع زندگي اين عصر جوري است كه ما ساعات محدودي از روز را تنها هستيم. و مشكل من هم همین است! اين كه تنهايي ندارم. يه گوشه دنج و خلوت كه گاهي درون آن بخزم و چند دقيقه اي در سايه سكوتش بنشينم . دور از هياهوي خانواده و دوستان و كار و زندگي . كاش فقط همين ها بود. وقتي توي خانه تنها هستم هم دمخور مجري هاي برنامه ها يا هنرپيشه هاي بي دعوتم كه از صفحه جادويي ميپرند تو و فكرم را مي برند به هر طرفي كه خودشان مي خواهند. يك تنهايي كوچولوي روزانه، هفتگي يا حتي ماهانه ندارم كه به مسئله و دغدغه اي كه يك لحظه توي ذهنم  شكل گرفته فكر كنم و  تكليف خودم را با آن روشن كنم. هنوز خيلي چيزها درباره آدم، طبيعت، تاريخ، فلسفه و زندگي هست كه نمي دانم. معني خوب و بد و زشت و زيبا را درباره خيلي از لحظات زندگي نمي دانم. دارم به سي سالگي نزديك مي شم( اگر واقع بين باشم خيلي نزديك شده ام) و هنوز تكليفم درباره خيلي از ابعاد زندگي روشن نيست. ابعادي كه حتي درباره شان فكر نكرده ام و از وجودشان بي خبرم. مي دانم كه " همه چيز را همگان دانند"  من هم نمي خوام همه چيز را بدانم ولي دلم مي خواهد مسائل مربوط به زندگي  معمولي آدم را حداقل بدانم تا اگر يك روزي مامان شدم مجبور نشوم به جاي جواب سؤال هاي دخترم بگویم " بزرگتر كه شدي بهت مي گم " يا به پسرم بگویم " زندگي اين جوريه ديگه" يا اصلا اگر مامان هم نشدم يك روز به خودم بيايم و ببينم بدون فكر و از روي عادت زندگي كرده ام. مثل يك گربه يا گنجشك يا فيل! ( سعي كردم مؤدبانه ترين كلماتي را كه مي شه، به جاي خودم به كار ببرم)

به همه اين دلايل تصميم گرفتم يك خلوت درست كنم و افكارم را بنويسم، اينجوري ديگراني هم كه چنين دغدغه هايي دارند خلوت را پيدا مي كنند و با هم فكر مي كنيم. البته به آن چيزهايي كه مي خواهيم و نه آنچه كه مي خواهند.ديگراني كه انديشه هایشان را برايم مي نويسند،  كمكم مي كنند به موضوع از زاويه هاي مختلف نگاه كنم، افكارم را صيقل بدم و در دنياي ديگري وراي روزمرگي هاي معمول را به رويم باز مي كنند. گرچه هنوز مخاطبان زيادي ندارم، ولي اميدوارم.( و اصلا خيلي هم دلم نمي خواهد گوشه دنجم شلوغ شود! چند تا دوست ناب و عميق خيلي بهتر از خيل عظيم دوستان روزمره و عادي است. نه؟)( به گربه و گوشت هم ربطي ندارد، لابد)

نوشته هایم را روي وبلاگ گذاشتم و بعد مثل خيلي از كارهاي عجيب و غریب آدمیزاد دو پا نقض غرض کردم. آدرس بلاگ را به دوستانم دادم! البته نه همه دوستان. یکی دو تایی که آمدن شان به زیر زمین مخفی ام برایم مغتنم بود. ولی بعد تبدیل شد به دلیلی برای ننوشتن!

 گفتم که توضیحش سخت است. قضییه پیچیده است. حقیقت این است که دچار توهمات خودم از انتظارات دوستانم شدم. فکر می کردم این مطلب را نمی شود گذاشت چون

"فلانی فکر می کند من به چه مسائل سطحی و بی اهمیتی توجه می کنم."

" تابوها را مطرح نکنم. ممکن است فکر کنند من مشکل اخلاقی دارم."

" درباره روابط آزاد چیزی ننویسم بی اعتماد می شوند."

"اگر بچه ها بفهمند من با این همه ادعای تسلط به خودم برای یک ذره پنیر 2 ساعت گریه کردم چه فکری می کنند."

این طوری بود که دغدغه حفظ وجهه و آبرویی که پیش دوستانم دارم یکی یکی مطالب ننوشته را به بایگانی می فرستاد و سوژه هایم را خاک می کرد. این فکرها آنقدر تند و غلیظ بودند که تصمیم گرفته بودم بروم wordpress یا persianblog و یک بلاگ تازه بزنم و " می خواهم زن باشم" را حذف کنم. همین جا بود که به خودم آمدم و یادم افتاد که می خواهم زن باشم. یادم افتاد خیلی از مشکلات و محدودیت ها را همین وجهه و آبرو به زن تحمیل کرده. آبرویی که اگر اوایل پیدایش آن یکی دو رفتار خیلی خاص آن را از بین می برده هر روز حساس تر از دیروز شده و حالا آن قدر حساس شده که ممکن است بلند خندیدن هم آن را از بین ببرد! و فکر کردم اگر تشت رسوایی این وجهه بی منطق از بام بیفتد خیلی از ما می توانیم نقاب هایمان را برداریم و خودمان باشیم. با همه خوبی ها و بدی ها، زشتی ها و زیبایی ها، و ضعف ها و توانایی های یک انسان. مگر نه این که تمام این صفات نسبی و قراردادی هستند. مگر نه این که ضعف در این جا می تواند در جای دیگر قدرت باشد. مگر نه این که زشت و زیبا را نیاکان مان برای ما و ما برای آیندگان تعریف می کنیم.

من یک آدم هستم. یک آدم معمولی. صفات خوب دارم. صفات بد دارم. ویژگی مثبت دارم و منفی هم دارم. توانایی هایی دارم و ضعف هایی. و همه چیز هم توی زندگی دارم. کارهای خوب و کارهای بد. خوش اخلاقی و بد اخلاقی. مهربانی و بدجنسی، دین و بی ایمانی. شک و یقین. پاکی و آلایش و خلاصه همه چیز. هیچ کدام از این صفات و ویژگی های انسانی هم آبرویم را نمی برد. پس همین جا می مانم و هر سوژه ای که فکرم را مشغول کرد می نویسم و به اینجا می آورم و مهم تر از همه این که

خودم را سانسور نمی کنم

 

 

رنج فهميدن

دانشجو كه بودم دوستي داشتم كه خيلي با مطالعه و خوش فكر بود. دختر فهميده اي كه به فلسفه زندگي فكرمي كرد و الكي خوش نبود. آن روزها اوايل تشكيل يك دولت جديد با يك فاز متفاوت بود. در واقع همان روزها كه ما در حال طي مراحل ثبت نام دانشگاه بوديم دولت دوم خرداد هم داشت مستقر مي شد. فضاي تازه اي ايجاد شده بود و آدم هايي را كه از يك زندگي با مشخصات آن سال ها و اجتماعي با ويژگي هاي سال هاي پس از جنگ يكدفعه و به نوعي يك شبه پرتاب شده بودند به سوم خرداد، خيلي راحت مي شد دسته بندي كرد. يادمه خودم كه خيلي هيجان زده هم بودم سوم خرداد را سالروز دومين آزادي خرمشهر به بزرگي يك ملت مي دانستم. همين آزادي و نحوه برخورد با ان بود كه آدم ها را ر دسته هاي مختلف و نه متعددي تقسيم ميكرد.

 يك تب تند سياسي بعضي از دانشجوها را گرفته بود. يادمه كه تعداد و تيراژ روزنامه ها زياد شده بود. و آدم هاي روزنامه خوان بيشتر شده بودند افرادي با همان سطح شعور سياسي قبل از انقلابواره دوم خرداد اوضاع را تحليل مي كردند، اعتماد به نفس سخنراني و اضهارنظر پيدا كرده بودند و "سياست باز" شده بودند.

دسته ديگر از آزادي هاي فردي و اجتماعي خوش شان آمده بود. آرايش غليظ مي كردند و لاك مي زدند. موهاي شان را رنگ مي كردند جين مي پوشيدند و گردنبند مي انداختند و خلاصه " مد باز " شده بودند.

دسته هاي ديگري هم بودند مثل " درسخوان ها" فقط درس مي خواندند و ترجمه مي كردند و امتحان مي دادند، كه وجه مشترك شان با همه اين دسته هاي بالايي تك بعدي بودن شان بود. دوستي كه گفتم در اين شرايط يك آدم چند بعدي بود. آرايش مي كرد. كتاب مي خواند. فكر مي كرد. درس مي خواند و خلاصه يك شخصيت واقعي بود كه به ابعاد مختلف زندگي توجه مي كرد. شخصيت اش براي من خيلي جذاب بود. دوست شده بوديم و از هر "در"ي با هم حرف مي زديم. البته نه "در" هاي بيخودي.

اطلاعات سياسي اش خوب بود. فلسفه مي دانست. تاريخ خوانده بود. درد هويت داشت. و خلاصه براي من كه آرمانشهري در ذهنم داشتم و به آن فكر مي كردم يار مناسبي بود كه خيلي چيزها يادم داد. البته او هم مثل همه آدم ها نقاط ضعفي داشت مثلا اين كه خودش را متفاوت يا به عبارتي برتر از ديگران مي دانست. نظرش اين بود كه تعداد آدم هايي كه هيچي نمي فهمند خيلي زياد است و پيدا كردن كسي كه حرف هايش و درد هايش را بهفهمد خيلي سخت است! به قول خودش "نفهمي آدم ها اذيتش مي كرد" و اين بزرگترين رنجي بود كه مي كشيد. اين كه آدم ها نمي فهمند. و مدام مي گفت :" كاش من اينقدر نمي فهميدم."

من هم گاهي به اين " رنج فهميدن" فكر مي كنم. البته نه مثل دوستم.من قبول دارم كه آدم هاي زيادي به اين دنيا مي آيند، سال ها زندگي مي كنند و بعد مي ميرند بدون اين كه چيزي فهميده باشند. همان طوري زندگي مي كنند كه يك بوته گل سرخ يا يك درخت بيد يا نخل يا اصلا خرزهره زندگي مي كنند. همان طوري به دنيا مي ايند و از دنيا مي روند كه يك خرس، زنبور عسل، يك پشه، سوسك يا مار. اما هيچ وقت آرزو نكردم كه كاش من هم نمي فهميدم. نظر من اين است كه ما قطعات پازل هستي هستيم و هر كدام نقشي در اين پازل هستي داريم. اين كه در جايگاهمان كمي فهميدن به ما داده شده علامت برتري مان نيست. اين فهميدن صليبي است كه بر دوش ما گذاشته شده و رسالت مان بالا رفتن از ديوار ناداني ها به همراه اين صليب، رنج كشيدن و فهماندن است. صليبي كه هر چه بالاتر مي رويم سنگين تر مي شود چون با هر بار فهماندن خودمان هم بيشتر مي فهميم. دوستم البته خيلي بيشتر از من مي فهميد و تعجب مي كنم كه چرا آرزو مي كرد صليب طلايي اش را دوشش بردارند.

** اين تعبير " صليب بر دوش از كوه بالا رفتن" از من نيست. يك جايي خوانده ام كه نمي دانم كجا بوده. شايد در كتابي از كوئيلو و شايد جايي ديگر. بايد منبعش ذكر مي شد كه يادم نمي آيد. اميوارم گفتن اين كه از من نيست كافي باشد.

تغییر

حكم صادركردن براي ديگران كار خيلي ساده و راحتيه. همين طوري الكي و با یكي دوتا برخورد به خودمون اجازه مي ديم درباره اخلاق و رفتار ديگران، زندگي شون و تصميمات شون حكم صادر كنيم. اما بد نيست گاهي اوقات خودمونو جاي طرف مقابل بگذاريم. گاهي انجام دادن كارهايي كه در يك كلمه يا جمله خلاصه مي شن خيلي سخته. مثلا وقتي يك نفر از كارش ناراضيه به نظر می رسه راحت ترين روش اينه كه كارشو عوض كنه. اما همين تغيير آنقدر اضطراب و نگراني به همراه داره كه تبديل به يك كار خيلي سخت و شايد ناممكن مي شود. راستش كسي رو دارم كه از ازدواجش اصلا راضي نيست و با همسرش خيلي مشكل داره و من حس مي كنم چقدر اذيت مي شده وقتي من به عنوان راه حل خيرخواهانه مي گفتم از شوهرش جدا شه و چقدر عذاب مي كشيده. ايجاد تغيير توي زندگي كار سختيه. به خصوص وقتي توي كشوري اينقدر بي ثبات و با هزاران مشكل فرهنگي و اجتماعي زندگي ميكني. البته بدون در نظر گرفتن شرايط هم ايجاد تغيير كار سختيه. انگار اينرسي حاكم بر قوانين فيزيك توي زندگي آدم ها هم جريان داره. و نيرويي ما رو تشويق مي كنه كه همون شرايطي رو كه داريم حفظ كنيم.

 ولي خوب اگه دل به دريا زدي و ماجراجويانه و توأم با منطق دست به تغيير زدي لذتي رو حس ميكني كه با هيچ لذت ديگري برابري نمي كنه.

بازگشت گودزيلا

من برگشتم. بعد از مدت ها دوري از نوشتن. شب هاي زيادي را به سوژه هايی كه مي توانم درباره شان بنويسم فكر كرده ام. فكر كرده ام و بعد توي ذهنم شروع كرده ام به نوشتن تا خوابم برده. اين هم مدلي است كه هميشه كلمات شب بهم حمله مي كنند. قطار مي شوند پشت ذهنم و همديگر را هل مي دهند به جلو. شب پر از كلمه است. پر از جمله هاي ناب و پر از فكر و انديشه. شايد براي همين عاشق شب ها هستم. انگار وقتي آدم ها مي خوابند و يك سكوت غيرمحض  همه جا را مي گيرد تازه كلمات سرك مي كشند، دور و برشان را نگاه مي كنند و وقتي از بودن شب و خوابيدن آدم ها مطمئن شدند از پناهگاه هايشان بيرون مي آيند و توي هوا مي چرخند. مي رقصند و سر به سر بعضي آدم ها كه هنوز خوابشان نبرده مي گذارند. من هم كه هميشه با خواب رفتن ناسازگاري دارم هدف هميشگي حمله شان هستم. اين مدت خيلي وقت ها وسوسه شدم بلند شوم و بنويسم. گاهي خستگي مانعم شده و اغلب تنبلي. الآن هم دوباره از رختخواب زدم بيرون. فردا صبح اولين روز باز شدن مدارس است و اگر دير بيدار شوم و به ترافيك بخورم . . . ؟ مهم نيست. دارم مي نويسم و اين از همه مهم تر است.

( اين مطلب رو اول مهر نوشتم ولي الآن مي گذارم!)

حسرت

 

امسال بيشتر از هر سال رفتم نمايشگاه. 3 بار . در واقع هر كدوم از دور و بري هام مي خواستند برن من هم مي رفتم. كلي هم كتاب خريدم. هرسال وقتي مي رم نمايشگاه حال خاصي پيدا مي كنم. ياد گذشته ها مي افتم. ياد روزايي كه دانشجو بودم. بي اختيار چشم هام دنبال آشنا مي گردد. گاهي حتي احساس مي كنم صداي يه آشنا رو شنيده ام. يك اتفاق هم هر سال تكرار مي شود. براي يك لحظه فكر مي كنم ديدمت. فكر مي كنم اين تو بودي فقط يك كم لاغر شده بودي . يا مي گم خدايا ... چقدر موهاشو كوتاه كرده . هميشه هم توهم است و تو نيستي. انگار روحت تو نمايشگاه سراغم مي ياد. چرا؟ ما كه اون جا خاطره اي نداريم. داشته باشيم هم الان ديگه يقين دارم كه احساسم به تو عشق نبوده. پس چرا چشم هام وحشي مي شن و قرار نمي گيرن. و چرا دورباره همون حال اون روزا رو پيدا مي كنم. اون روزا كه هر صداي پايي رو صداي تو مي دونستم و ضربان قلبم بالا مي رفت. اون روزا كه موقع بيرون رفتن با بچه ها شرط مي كردم اگه ديدمت براشون بستني بگيرم و حتي وقتي رنگ پيرهنتو تن كسي مي ديدم قلبم مي زد. اون روزا كه شأن من و غرور تو براي هميشه معماشون كرد. حتي فرصت نكرديم بفهميم عاشق هميم يا نه. چند روزه بهت فكر مي كنم .

 چرا؟

 نمي دونم.

هميشه پاي يك مرد در ميان است؟

 

ديشب رفتم سينما. زن دوم. رفته بوديم تا سينما آزادي براي ديدن "به همين سادگي" كه گفتن فقط سئانس 8 شب است. بر خلاف ميلم رفتيم زن دوم. مي گويم بر خلاف ميلم چون اسم فيلم دافعه دارد.آن قدر در فيلم هاي مربوط به زن و ازدواج مجدد مردهاي بي جنبه اي را ديدم كه به محض نياز به ايجاد تغيير ياد زن گرفتن مي افتند، و آن قدر صحنه هاي پر از تحقير و بزدلي زن ها و مردهاي اين فيلم ها و اراجيفي كه مرد را تنها و بي پناه و ناگزير از ازدواج، و زن ها را كلفت مآب و سرخورده نشان مي دهند در فيلم هاي مختلف اين سوژه تكرار شده، كه ترجيح مي دادم دست از پا درازتر برگردم يا تا ساعت 8 منتظر شوم. توي رودر بايستي دوستان رفتم و فيلم واقعا شگفت زده ام كرد.

من منتقد سينمايي نيستم. به ساختار و فيلم نامه و بازي و دوربين و هيچ كدام از اين ها كار ندارم. من زنم و همين قدر كه فيلم اشك و آه، حسادت و كينه نداشت لذت بردم. با يك عشق زيبا و جا افتاده شروع شد. عشقي كه با اطلاع از همسردار بودن مرد و با در نظر گرفتن شرايطي براي حفظ حرمت و جايگاه زن پا گرفته بود. زن هاي فيلم مهتاب و كتايون هر دو بر خلاف آن چه در اغلب فيلم ها مي بينيم شخصيت اند. مي توانستند تيپ هايي از يك زن عشق خارج كه براي بردن شوهرش به اشك و آه و لوندي و قهر و دعوا متوصل شود و زني كه از زندگي فقط و فقط عشق مي خواهد و ديگر به هيچ چيز فكر نمي كند، باشند. ولي شخصيت بودند. شخصيت هاي چند وجهي. مهتاب هم عشق مي فهميد و مي خواست، هم منطق داشت و هم به فلسفه زندگي اش فكر مي كرد. عشق و شهامت را با انسانيت و واقع بيني تلفيق كرده بود. كتايون هم زن محكمي بود كه با دخترش چند سالي رفته بود، زندگي كرده بود، خواسته اش را تجربه كرده بود و جرئت برگشتن را حفظ كرده بود. اين شخصيت ها جاي كار داشتند ولي براي من كه در درصد بالايي از فيلم هاي ساخت كشورم زن ها به جز ظرف شستن و گريه كردن و حسادت كار ديگري از دستشان ساخته نيست شخصيت هاي خوبي بودند.مردها اما جور ديگري بودند، يكي ضعيف و بي اراده و ديگري عجيب و باور نكردني. و البته هر دو عجيب و باور نكردني. باورم نمي شد مردي بعد از چند سال دوري و بي خبري از همسري كه با بچه اش امريكا زندگي مي كرده، اين سال ها را به روي زنش نياورد و باز هم باهاش زندگي كند بدون اين كه حتي يك بار بپرسد يا به اين سال ها شك كند! پسر عمويي كه به خاطر نقص عضوش از همسرش جدا مي شود و بعد آن قدر راحت با وجود بهرام توي زندگي مهتاب كنار مي آيد كه اسم بچه را بهرام مي گذارد به اين اميد كه "اين بهرام رو هيچ كس نمي تونه ازت بگيره"! نگوييد "باور نكن، فيلم است." امكان طرح چنين برخوردهايي حتي در فيلم هم گامي به جلوست.

متفاوت بودن فيلم حتي علي رغم اشارات باسمه اي به قانون و عرف و جملات و صحنه هايي كه به نظر مي رسيد به زور به فيلم تحميل شده، در نوع و نحوه زندگي شخصيت ها كاملا مشخص بود. من ترجيح دادم فكر كنم مهتاب و بهرام با هم زندگي مي كردند و علي رغم اشارات شان به قانون و حق فسخ و اين حرف ها كاري به ازدواج شان نداشته باشم.

حرفم اما در اين نوشته با متفاوت بودن فيلم نيست. از ديشب كه فيلم را ديده ام سوالي برايم پيش آمده. بگذاريد فيلم را سريع مرور كنم:

1.    مهتاب تصميم جدي به ترك بهرام مي گيرد. و چند ثانيه بعد كاملا اتفاقي امير را مي بيند. همه حرفهايش حتي رازهاي مگويش را به او مي گويد و امير برايش كار پيدا مي كند.

2.       مهتاب متوجه مي شود حامله است و پيش بهرام بر مي گردد.

3.    مهتاب بهرام را به كتايون مي دهد و به جزيره بر مي گردد،‌در فرودگاه امير منتظرش است.! پيشنهاد مي دهد كه براي بچه شناسنامه بگيرد بدون اين كه مزاحمتي براي مهتاب درست كند.

4.    مهتاب و امير بچه را بزرگ مي كنند ولي امير مريض مي شود و مي ميرد. حالا بهرام از طريق يك برنامه تلويزيوني مي فهمد كه پسري دارد و لابد براي كمك در بزرگ كردنش سراغ مهتاب مي رود.

و سؤال من اين است كه آيا مهتاب، زني با چنان شخصيت معقول و محكم واقعا در لحظه لحظه زندگي اش به مردي براي تكيه كردن نياز دارد كه بدون آن ادامه حياتش مقدور نيست؟ حتما هميشه بايد مردي باشد تا دست مهتاب را بگيرد وگرنه زمين مي خورد.؟

زن هاي زيادي را مي شناسيم كه به تنهايي زندگي مي كنند بدون اين كه نياز به مردي براي زندگي داشته باشند. منظورم نياز به عشق نيست. نياز به مرد به عنوان يك تكيه گاه و شايد آقا بالا سر است. زن هاي زيادي بدون مرد و يا در حضور بي فايده مرد بي كفايت شان نه يك بچه كه حتي دو سه فرزند بزرگ كرده اند. و امير و بهرامي هم نبوده اند كه هر وقت لازم شد مثل زورو سر برسند.

فيلم زيبا بود و تامل برانگيز. اما زيباتر مي شد اگر مردها اين قدر لازم و ضروري نبودند.

 فيشته مي گويد"آزاد بودن هنري نيست آزاد شدن است كه آفرين دارد." و من مي گويم به تنهايي و بدون امداد غيبي مستقل زندگي كردن و در عشق ثابت بودن ارزشمند است. در كنار زورو مادر تنهاي خوبي بودن، ميدان عشق را به رقيب واگذاشتن زحمتي ندارد اگر تنها بودي و امير هم ازدواج كرده بود يا دنبال كار خودش رفته بود و تو چنين با متانت برخورد مي كردي دست مريزاد داشتي. كاش حداقل امير فقط شناسنامه را مي گرفت و زحمت را كم مي كرد.

به هر حال توصيه مي كنم فيلم را ببينيد و گول اسمش را نخوريد. 

 

همسرداري

 

بابا بزرگم مي گفت "زن بلاست خدا هيچ خونه اي رو بي بلا نكنه" بعد هم وقتي من شيطنت مي كردم و حرفي مي زدم يا حركتي مي كردم كه خيلي خوشش مي آمد بهم مي گفت بلا. من البته ربطش را نمي فهميدم اما حتي از وقتي خيلي كوچك بودم حس مي كردم كه حضور مامان براي بابا با همه چيزهاي ديگر زندگيمان فرق دارد. از در كه مي آمد قبل از هر چيزي مي پرسيد مامانت كو؟ وقتي مامان به هر علتي خانه نبود سرگشتي و بلاتكليفي توي چشم هاي بابا موج مي زد و كلافگي اش را حس مي كردي.

فقط زن است كه با ورود همسر، خوب و بد بودن حالش و درونش را مي فهمد بدون سوال مي داند كه چاي مي خواهد يا شربت؟ گرسنه است يا سير؟ خسته است يا سرحال؟ مي خواهد حرف بزند يا نه؟ زن مي داند كي بايد بپرسد و كي نپرسد. مي داند كه چگونه سلام گفتنش، تكليف خوب بودن يك روز را براي مرد روشن مي كند. مي داند چه روزي با اولين زنگ، در را باز كند و چه روزي در باز كردن در تعلل كند. مي داند چگونه مردش را در بدو ورود به خانه مسخ كند تا همه كارهاي خسته كننده روز را فراموش كند و شب دل انگيزي را بگذراند. زن با عصاي جادوييش، با زنانگي اش، مردش را مقهور آرامش خانه مي كند و با نگاهي و حركتي به جا او را از دنياي خسته كار و زندگي به دنياي زيباي عشق و با هم بودن مي برد.

من زنم. مي دانم چگونه لوندي را به خانه ام بياورم و با آن غبار روزمرگي را از چهره همسرم پاك كنم. مي دانم چگونه با سلامي، وعده بي حاصل كاري اش را به لايه هاي پشتي ذهنش بفرستم و غروب زيبايي برايش بسازم و چنان بي خودش كنم كه وقتي ساعت ها بعد وعده را به خاطر آورد شك كند كه حسرتي از بابت اين فراموشي دارد يا نه. خواسته هاي ناخودآگاهش را كه حتي خودش هم نمي شناسد من مي شناسم و مي دانم چگونه سردار فتح قله هاي آرزوهاي محالش باشم. اراده مي كنم كه تشنه باشد و مي شود. مي خواهم كه گرسنه باشد و مي شود. خودش هم مي داند كه خيلي چيزهايش را كه خودش نمي داند من مي دانم و مي داند قلبش در دستان من است.

همسرداري همان رفتار ماهرانه اي است كه به غلط شوهرداري اش مي خوانند. اما نه آن چيزي كه در يك جمله ي  " مرد بايد شكم و زير شكمش سير باشد" خلاصه مي شود.

حفظ روحيه مرد، شاد نگه داشتنش، بردن اسب روحش به دشت وسيع عشق و محبت و تيمار قلب عاشقش، همسرداري است.

ممكن است مردي از غذاي خوبي كه با شور و نشاط و حتي عشق پخته شده باشد ايراد بگيرد؟ ممكن است از عشقبازي پر شوري دلزده شود يا روز شادي به نظرش طولاني و كسل كننده بيايد؟ بله ممكن است اگر زن هنر همسرداري نداشته باشد. همسرداري مجموعه اي از فنون و مهارت هاست. براي همسرداري بايد علاوه بر آشپزي و ‌رموز معاشقه چيزهاي ديگري هم بدانيد. روانشناسي، مهارت هاي ويژه شناخت روحيات از حركات چهره، شيوه هاي تاثير و تسلط بر افراد، بازي با كلمات، راهها و رموز زيبايي چهره و لباس و حتي ريسك پذيري و حس ششم همه، مواردي است كه زن براي همسرداري مي داند و به كار مي بندد.

همسرداري با دروغ هايي كه خيلي ها براي حفظ زندگي و تضمين موقعيت خودشان و با عنوان عوام فريب "سياست" به كار مي برند فرق مي كند.

زن همسردار براي ارضاي خواسته هاي آشكار و پنهان مردش تلاش مي كند كه بر خلاف تصور عوام بخشي از اين خواسته ها جسمي است. در حالي كه بخش عمده آن روحي است. زن همسردار به شوهرش اعتماد به نفس مي دهد. شجاعت و هدف مي دهد. كنجكاوش مي كند و برايش دريايي از ابهام و سوال مي سازد و البته در اعماق اين دريا تنهايش نمي گزارد. بلكه با تماشاي غور او در اين دريا خواسته هاي خودآگاه و ناخودآگاه خودش را نيز برآورده مي سازد. زن همسرداري را نه به صورت تكليف و وظيفه بلكه از سر عشق و با شور انجام مي دهد و خودش هم از عشقي كه مي بخشد و شوري كه مي سازد منتفع مي شود. در يك ارتباط همسردارانه موفق همسر مثل آينه عمل مي كند و شادي و آرامش را براي خود زن هم منعكس مي كند. اما مثل هميشه اين يك مزيت است كه فقط زن مي تواند همسرداري و همسربازي را شروع كند! چرخه همسرداري را زن شروع مي كند و مرد ادامه مي دهد. در واقع وقتي شروع شد ديگر خودش پيش مي رود.

 

 

زن،مادر باشد يا نباشد، زن است.

با همه مكاتب و انديشه هايي كه زن را با ارزش و لازم! مي دانند چون مادر است و بشريت مادر مي خواهد، به شدت مخالفم. زن، زن است. همانطور كه مرد، مرد است. مادري غريزه و ذات زن است چه مادر باشد يا نباشد، و بشود يا نشود. مادر نبودن و مادر نشدن چيزي از ارزش زن كم نمي كند. چون زن ارزشش و دليل بودنش را از مادر بودن نمي گيرد. اما مادر بودن هم آن طور كه سعي مي كنند به ما ياد بدهندُ لطمه به موقعيت زن نمي زند. من مي گويم احساس مادرانه بايد زنده بماند. زن بدون احساس مادرانه، زن نيست، جنس ديگري از انسان است كه ظاهرش زن است و رفتارش زنييت را نفي مي كند.

مادري

 

 

از كودكي ام بيشتر از هر چيزي تمايل به مادربودن و حس مادرانه يادم مي آيد. عروسكم دخترم بود. بهش غذا مي دادم. لباس هايش را عوض مي كردم. مي خواباندمش و وقتي خواب بود آرام تر حرف مي زدم. عروسكم را روي پايم مي گذاشتم، دعوايش مي كردم كه چرا نمي خوابد و قربون صدقه اش مي رفتم تا بخوابد. خاله بازي مي كردم " من مامان باشم تو هم دخترم". بزرگتر كه شدم نوزادي را ديدم كه موقع شير خوردن مادرش را نوازش مي كرد و فكر كردم چقدر بايد لذتبخش باشد. بدون اين كه بگويي يا بخواهي همان كاري را مي كند ذرات وجودت مي خواهند. اين عشق خالص است. بدون ذره اي شهوت. و حالا مي دانم كه نوزاد قبل از اين كه چيز ديگري را بشنود، ببيند و بشناسد ضربان قلب من را، صدايم را و نفس هايم را مي شناسد و فقط آن ها را مي خواهد. فقط با من آرام مي گيرد و شير كه مي خورد، سينه هايم را، صورتم را و لب هايم را نوازش مي كند.

مادر بودن و مادري كردن زيباست. اما هر چه بيشتر بخواهي اش، بيشتر از آن منعت مي كنند. عروسك را از روي پايت بر مي دارند و جايش لوگو مي دهند تا فقط باهوش باشي. برايت تفنگ و ماشين مي خرند و جانوران پلاستيكي تا لوس نشوي و ترسو نباشي. استعداد نقاشي و شعر و موسيقي ات را تقويت مي كنند، معلم مي گيرند و كلاس مي فرستندت. ولي مادري يادت نمي دهند.بزرگتر كه مي شوي علامت روشنفكر بودنت بايد بيزاري ازنوزادها باشد. دوست داشتن بچه ها كه از غريزه مادري ات مي آيد سبك و دور از تفكرات روشن زن آزاد است. بايد غريزه ات را سركوب كني، يا حداقل پنهانش كني و به خودت دروغ بگويي و آن قدر اين دروغ را تكرار كني تا خودت باورت شود مادر شدن را نمي خواهي. "مادر شدن" نه ، اسمش را گذاشته اند "بچه داري". وقتي مي خواهند زن را تحقير كنند و بگويند نبايد يا نمي تواند كاري را انجام دهد، مي فرستندش پي "بچه داري". ازدواج كه مي كني زنان مسن تر تشويقت مي كنند عاقل باشي و عاقل هم كه خودش را اسير بچه نمي كند. نصيحتت مي كنند كه از كهنه شوري بترسي و ... . زيباترين غريزه ات را با چه الفاظي پايمال مي كنند.

مادري آفرينش است. كهكشان ها، آسمان و زمين نبود. دريا و خشكي، آب و باد و باران نبود. آدم نبود. هستي نبود و همه را خدا آفريد.

هنرمند هم مي آفريند. نقاش روي بوم سفيدي كوه و دريا و درخت و احساس مي آفريند. موسيقيدان با صداهاي ساده آهنگ هايي مي سازد كه احساسات وصف ناپذير آدم را گفتني مي كند. شاعر قلم و كاغذ مي خواهد و مجسمه ساز تنديس ها را از سنگ يا چوب مي تراشد. آفرينش هنرمند با آفريده هاي خدا فرق هايي دارد. خدا براي آفرينش ماده و ابزار نمي خواهد.

من زنم و زايش هنر خلقتم است. زايش آفرينشي خدايي است. من هم بدون ابزار مي آفرينم. كافي است نيازهاي اوليه ام هوا و آب و غذا و نيازهاي جسماني ام برآورده شود. من موجودي مثل خودم مي آفرينم. گوشه هايي از چهره پدر، پدر بزرگ يا ديگري را به او مي بخشم تا پدرش هم احساس آفريدن پيدا كند. گرچه خودش مي داند آن چه من تجربه مي كنم و با قلبم مي چشم، با حال و هواي او فرق زيادي دارد. شايد هم علت ستيزه اش با مادري من، حسادتش به رابطه ام با زاده و تلاشش براي كوچك شمردن مادري از همين ناتواني در آفريدن است. 

اين ها كه مي گويم بازي با كلمات نيست. حقيقت است.اما به خاطر تكرار و فراواني، زيبايي و شگفتي اش فراموش شده و ميان روزمرگي مان گم شده.

 من زنم. فمينيست نيستم. مكتب فكري ام اسم ندارد. فكر خودم است.زياد هم نمي خواهم. مي خواهم بگذارند زن باشم. جوري نربيتم نكنند كه مادر بودن را فراموش كنم. هر چه مي خواهند از موسيقي و شعر ونقاشي، رياضي و ادبيات و فيزيك را يادم بدهند. خيلي جدي و خوب هم يادم بدهند. اما مادري را هم يادم بدهند،

 

دارم درست زندگي ميكنم؟

زندگي چيه؟ صبح بيدارشدن و سركار رفتن. ناهار خوردن و برگشتن از سركار ، استراحت و شام پختن و جمع و جور كردن ظرف ها و بعد خوابيدن و دوباره فردا صبح ... .

زندگينامه بعضي از آدم ها و شرح فعاليت ها و كارهاشون باعث مي شود احساس پوچي كنم. نمي گم كارهايي كه گفتم بيهوده هستند. زندگي استراحت، عشق، كار و  خيلي چيزاي ديگه هم مي خواد. اما كارهاي زيادديگه اي هم مي شود انجام داد كه من ازشان غافلم. وقتي مي شنوم كه عده اي از جوون ها دور هم جمع شده اند و توي مناطق پايين شهر و محل تجمع معتادهاي تزريقي سرنگ توزيع مي كنند تا مبادا ايدز هم به اعتياد اونها اضافه بشود، وقتي مي شنوم كه تعدادي از مادرها صبح ها ديگ سوپ بار مي گذارند و هر ظهر توي يكي از مدارس فقيرنشين شهر تقسيم مي كنند، وقتي مي بينم خانم ها غذا مي پزند و نمايشگاه فروش غذاي خانگي به نفع كودكان بيمار، فقير يا بي سرپرست برگزار مي كنند، دخترها توي خانه كاردستي درست مي كنند و نشان صلح به آن ها مي چسبانند و به ديدن بچه هاي پرورشگاه مي روند، دانشجوها به مدارس مناطق فقيرنشين مي روند و به بچه هاي باهوش و بي بضاعت درس مي دهند، آدم هايي متهمين كم سن و سال يا اصلا بزرگ ترهاي محكوم به اعدام رو پيدا مي كنند، سراغ شاكي مي روند سعي مي كنند اونها رو از قصاص منصرف كنند.

 چقدر مي شود كار كرد. چه قدر مي شود از زندگي با ديگران و بودن در كنار آن ها لذت برد. آدم ها را خوشحال كرد، غم ها رو به شادي تبديل كرد و جلوي ريختن اشك ها را گرفت.

من چقدر از لذت و زيبايي زندگي را گم كرده ام؟

مي شود براي بچه هاي بزهكار كانون اصلاح و تربيت كلاس درس گذاشت يا براشون كتاب خوند.

بهزيستي جاهايي دارد براي نگه داشتن دختراي فراري. مي شود به اين دخترا موسيقي، نقاشي و خوشنويسي ياد داد.

خيلي از اين كارها هيچ هزينه اي ندارد. فقط كمي عشق مي خواد و بعد هم همت. اگر همت نباشد مثل من عاشق بي عمل مي شوي. عاشق بي قرار ولي ساكن. شايد بروم سراغ تشكيل يك سازمان NGO وشايد هم براي شروع از عضويت توي يكي از اين سازمان هاي موجود شروع كنم. روزاي قشنگ بهار و طولاني تابستان عشق توي هوا مي چرخد و به آدم انرژي مي دهد. بايد از اين انرژي استفاده كنم وگرنه مي پرد بدون اين كه من حسش كرده باشم.

كارهاي زنانه

با بررسي كارهاي زنانه شروع مي كنم. كارهايي كه گاهي ساده و بي اهميت جلوه داده مي شوند تا به من بقبولانند كه براي مهم بودن بايد از اين كارهاي بيشتر زنانه فاصله بگيرم تا مهم يا حتي قابل قبول باشم.

 

 

آشپزي

من زنم. كوچكتر كه بودم آرزو داشتم خانه اي براي خودم داشته باشم با قالي هاي نرم و پرنقش كه گل هاي ريز فراوان داشته باشد.اتاق خواب داشته باشد تا عروسك هايم را دور و بر اتاق بچينم و هميشه ببينمشان، هم قبل از خواب و هم بعد از آن. كتابخانه اي داشته باشم و پنجره اي رو به حياط كه جلويش گلدان بگذارم و پرده هايش را مثل پنجره هاي نقاشي از دو طرف جمع كنم. به جاي گل در گلدانش بوته هاي خيار و گوجه فرنگي يا شاهي و تره و نعنا بكارم. خانه اي باشد با دو پنجره بزرگ، روشن و آفتابگير كه آينه هاي زيادي به در و ديوارش بزنم و مدام خودم را ببينم.

همه اين خانه را براي آشپزخانه اش مي خواستم. آشپزخانه اي كه مال من باشد و بتوانم مثل مامان تويش معجزه كنم. دانه هاي سخت برنج و عدس و لوبيا را با تكه هاي زشت و بد بوي گوشت و مرغ و از همه بدتر ماهي، كنار برش هاي بي مزه سيب زميني و كدو و بادمجان بگذارم و كمي بعد با معجزه آشپزي ديس خوشبوي برنج كه ازش بخار بلند مي شود، فسنجان و قرمه سبزي و آبگوشت و غذاهاي لذيذ ديگر داشته باشم.

اين كه آشپزي يك جور معجزه است فقط فكر و خيال بچگي ها نيست. هنوز هم همين طور فكر مي كنم. اگر تبديل شدن تكه هاي گس و گلوگير به به مرباي خوشرنگ و خوش عطر و بو معجزه نيست، پس چيه؟ چيدن خيار سبز و بي نمك توي شيشه و بعد برداشتن همون خيارها با رنگ و طعم و بوي ديگري كه هيچ ربطي به قبلي ندارد، تركيب آرد و تخم مرغ و وانيل و شير و شكر چه ربطي به كيك گرم توي فر دارد؟ از همه ساده تر آب جوش با دانه هاي خشك تيره رنگ است و چايي دلچسب حاصل از آن. همه اين ها معجزات كوچك زندگي مون هستند كه تكرار و عادت باعث شده زيبايي و شگفت آور بودنشون را فراموش كنيم. من زنم. و زن مسيح معجزات آشپزخانه خودش است. عاشق آشپزي هستم. خرد كردن، مخلوط كردن، رنده كردن، آسياب كردن، له كردن و آب پز كردن، پختن، سرخ كردن، بخارپز كردن ، تنوري كردن و سرو سرد و گرم غذا و خلاصه همه نكته هاي ريز آشپزي با سختي ها و خستگي هايش را  دوست دارم. آشپزي جزء مهم و با ارزش زندگي است. هرچقدر هم در نظر ديگران اين كار بي ارزش به نظر برسد. اگر زني يك هفته آشپزي نكند به آخر هفته نرسيده يكي از بچه ها مريض مي شود، شايد به خاطر خوردن هله هوله اسهال بشود و يكي ديگر از بچه ها هم به خاطر خوردن مكرر ساندويچ با نوشابه اونوري بشود! همه بي حس و حال مي شوند و از همه بدتر ديگر به بهانه خوردن نهار و شام و صبحانه دو رهم جمع نمي شوند. دختر كه هميشه موقع سر صبحانه و وقتي زن براي زنگ تفريح لقمه نون پنير مي گرفته از نگراني ها و ترس هايش مي گفته مضطرب تر از قبل مي شود، پسر كه به بهانه كش رفتن تكه بزرگ تر گوشت با پدرش شوخي و بازي مي كرده، ساكت و آرام مي شود و خلاصه چيزي از گرمي روابط و رفته رفته عشق و محبت بين اعضاي خانواده باقي نمي ماند. با هم غذا خوردن علاوه بر سير شدن محاسن ديگري هم دارد كه در واقع  آن ها هم جزو معجزات آشپزي هستند.

وقتي غذاها قشنگ توي ظرف غذا چيده مي شوند ما را به سمت روابط زيباتري مي برند. وقتي ميز يا سفره غذا چيدمان زيبايي دارد، وقتي با تشخص و لذت دور هم غذا مي خوريم، غذايي را كه نه براي رفع تكليف بلكه با عشق پخته ايم، عشق و زيبايي، لذت و تشخص را به خانه هايمان مي آوريم.

به خاطر همه اين ها و به خاطر اين كه زن هستم آشپزي مي كنم و اين كار را با عشق و با تمام نيرويم انجام مي دهم.

مي خواهم زن باشم

من زنم. 28 سالم است. ايراني هستم. يك رگه ترك دارم ( مامانم ترك است.)كار ميكنم و همسر دارم." مي خواهم زن باشم" صفحه افكار من است. اغلب در ديدار با همكاران، دوستان، خواهرانم يا حتي در يك مكالمه كوتاه در تاكسي، اتوبوس، صف دستگاه خودپرداز، صف صندوق در ميدان ميوه و تره بار و ... حرف هايي مي زنيم و مي گذريم. گاهي آن چه گفته ايم و شنيده ايم را فراموش مي كنيم. ولي بعضي  موضوعات كه جالب يا به هر دليلي قابل توجه هستند هم چنان در ذهن مان مي مانند و هر چه بيشتر به آن ها فكر مي كنيم به نتايج جالب تر و حتي به راه حل هايي مي رسيم. مي دانم كه پرداختن به همه اين موضوعات در يك وبلاگ كار آشفته و درهم و برهمي خواهد شد و مخاطب را سرگردان مي كند. به همين خاطر من درباره موضوعاتي مي نويسم كه به زن بودن مربوط است. چون مي خواهم زن باشم. تربيت ديني، خانوادگي و عرفي ما خواسته يا ناخواسته، و آشكار و پنهان با زن بودن مي جنگد. ما را از زنانگيمان بيزار مي كند يا وادارمان مي كند زن بودنمان را پنهان كنيم و گاهي به خاطرش خجالت بكشيم. اين فضاي ضد زن تشويق مان ميكند به رفتار مردانه نزديك شويم و هر چه مردتر مي شويم بيشتر تحسين مان مي كند. همان گونه كه كسي را كه بر نقصي غلبه كرده باشد تحسين مي كنند!

در چنين فضايي من اول بايد زن بودنم را بشناسم، از ويژگي هايش لذت ببرم، تقويتش كنم و آن گاه با آرامش و لذت زن باشم. بدون سرافكندگي، احساس گناه و ناامني و بدون هر فكر و رفتار ناشي از اين احساسات منفي.

من مي خواهم زن باشم. اثر زن بودنم را  بر خودم، مردها، زندگي و هستي بشناسم، از آن لذت ببرم و با آن دنيايي زيبا و آرام براي خودم،خانواده ام، اطرافيانم و تمام آن بخش كوچكي از دنيا كه با آن در ارتباط هستم بسازم. مي دانم كه مي توانم. بسيار ديده ام كه وقتي زني قصد حفظ زندگي را دارد، ميتواند اين كار را انجام دهد. ديده ام وقتي زني مي خواهد زندگي اش را تغيير دهد هر قدر مردش مقاومت كند او مي تواند اين تغيير را ايجاد مي كند.  افكارم را در اين صفحه به معرض اصلاح و انتقاد مي گذارم، چون يقين دارم انسان پر از خطاست و نياز به كمك و راهنمايي دارد.

اين اولين مطلبم است و به نظر قلم خوب و شيوايي ندارم. شايد وجود اين وبلاگ و ضرورت نوشتن در آن،  نوشتن را هم به من ياد بدهد.