یه لول تریاک
اوايل پاييز بود. مي خواستم پالتومو بدم اتوشويي تا اگه يه وقت نا غافل هوا سرد شد، آماده باشم. سر كمد كه رفتم چشمم به پالتوي شوهرم خورد و فكر كردم كه بهتره غافلگيرش كنم. پالتوشو برداشتمو دست كردم جيباشو خالي كنم كه ... بله! يه لول تپل ترياك توي جيبش بود. مات و حيرتزده و وحشت زده موندم كه چي كار كنم. يه چند دقيقه اي منگ بودم، بعد هول برم داشت. كله م پر از سوال و نگراني و بلاتكليفي بود. تو دلم انگار رخت مي شستند. دلم مي خواست درست رفتار كنم. ولي خوب رفتار درست چي بود؟ نمي دونستم وقتي شوهرم اومد چي كاركنم؟ به روش بيارم؟ نيارم؟ يا اصلا با اين چيزي كه پيدا كردم چي كار كنم؟ به كي بگم؟ دلم مي خواست گوشي رو بر مي داشتم و بهش زنگ مي زدم و مي گفتم لندهور اين چيه تو كيفت؟ يا قبل از اين كه بياد جمع مي كردم مي رفتم خونه مامانم. يا صبر مي كردم بياد و منطقي باهاش حرف بزنم. خلاصه پاك تو گل مونده بودمو تنها كاري كه به ذهنم مي رسيد گريه بود. همون روز يه سريال خارجي ديده بودم كه توش يه مادري تو اتاق پسرش كوكائين پيدا كرده بود و رفته بود پيش مشاور مدرسه كه بپرسه چي كار بايد بكنه. فكر كردم بهتره به جاي داد و قال و گريه و زاري و طلاق و بكش واكش برم پيش مشاور و بپرسم چه گلي بايد به سرم بگيرم.
زنگ زدم 118 و شماره دو سه تا مركز مشاوره با پيش شماره نزديك به خونه مون پيدا كردم.
اولين شماره رو كه گرفتم گفتن مي تونن براي يه ماه ديگه بهم وقت بدن! يه ماه؟ من اگه تا يه دقيقه ديگه با يكي حرف نمي زدم يا مي تركيدم يا زنگ مي زدم به شوهرم و هرچي از دهنم .... .
دومين شماره رو گرفتم و سومي رو كه با التماساي من خانم منشي گفت يه نفر وقتشو كنسل كرده و اگه تا بيست دقيقه ديگه خودمو برسونم مي تونم با خانوم دكتر صحبت كنم. به هر بدبختي بود خودمو رسوندم. خانوم دكتر با يه لبخند آبكي منتظرم بود. پشت ميزش نشسته بود و تعارف كرد روي مبل روبروش بنشينم. معلوم بود تو كارش وارده . تا خواستم دهنمو باز كنم گفت كه خيلي هيجان زده به نظر مي رسمو بايد سعي كنم به خودم مسلط بشم به منشي ش هم گفت برام آب بياره و بعد گفت كه حالا مي تونم حرف بزنم. من هم كه توي حرف زدن و تعريف كردن يد طولايي دارم و هيجان و گريه كه هيچي خناق هم نمي تونه از طول و تفصيل حرفام كم كنه، از بيوگرافي كامل خودم و شوهرمو وصف زندگي مشتركمون چيزي كم نذاشتم و نيم ساعت يه نفس حرف زدم. بعد هم با گريه و زاري گفتم كه به شوهرم مشكوك شده م و فكر مي كنم معتاد شده! نمي دونم چرا راستشو نگفتم. يه دفعه خجالت كشيدم بگم چي پيدا كردم. انگار من كار بدي كردم. يا فكر كردم حالا فكر مي كنه عجب زن ببويي، معلوم نيست چند ساله با يه معتاد زندگي مي كنه و نمي دونه. يا خواستم كم كم بگم كه مثلا آبروي شوهرم نره يا چه مي دونم به هر حال فقط گفتم كه بهش مشكوك شده م و مي خوام شما راهنماييم كنين كه چه جوري باهاش برخورد كنم و اگه يه وقت چيزي توي وسايلش پيدا كردم چيكار كنم؟ داشتم خودمو لو مي دادم. براي همين ساكت شدم و گذاشتم اون حرف بزنه. خانوم دكتر اول يه كم لبخندشو كج و كوله كرد و سر و گردنشو تكون داد . بعد شروع كرد درباره اين كه معتاد مجرم نيست و اعتياد يه بيماريه و اين حرفا انشا خوندن. بعد هم گفت كه بايد يه برنامه مفصل مراقبت از شوهرم بذارم. اينطوري كه از خونه تا سر كار و بر عكس تعقيبش كنم. سر زده برم محل كارش. موبايلشو چك كنم. حساب پولاشو داشته باشم. رفيقا و پايه بساطشو پيدا كنم. ساقي ش يا لااقل محل تهيه رو پيدا كنم. و خلاصه مدارك كافي عليه بيمار! جمع كنم تا به نتيجه برسم و بتونم با دست پر اقدام كنم. توي دلم خالي شد. چه اقدامي؟ توضيح داد كه كه اقدام درماني براي ترك يا قانوني براي جدايي. آخر سر هم بهترين راه حلي كه به نظرش مي رسيد و برگ آس بود رو كرد كه بايد يه برنامه ثابت هفتگي مشاوره داشته باشم و در طول اين مراحل مدام ايشونو در جريان بذارم. به بقيه حرفاش گوش نكردم. فقط فهميدم كه اصرار داره هر هفته براي گرفتن راهنمايي هاي تازه بهش مراجعه كنم و تا به خودم بيام منشي رو صدا كرده بود تا يه وقت ثابت هفتگي بهم بده. يادم نيست منشي رو چه جوري پيچوندم و حق مشاوره ناقابلو دادم و يواشي در رفتم. پاهام خونه نمي رفت. دوباره گريه م گرفت، دلم مي خواست داد بزنم، آخ پوستشو بكنم كه سرشو نميندازه پايين زندگيشو بكنه. داشتم برا شوهرم خط و نشون مي كشيدم كه چشمم به تابلوي يه مشاور ديگه خورد. "بهروز اميدوار، فوق ليسانس روانشناسي و مشاوره" زيرش هم نوشته بود كه زمينه كاريش خونواده و جوون و اعتياده. معطل نكردم. اين يكي مرد بود و لابد حداقل از روي تعصب مردونه هم كه شده تشويقم نمي كرد با يه تعقيب و گريز پليسي براي شوهرم پرونده سازي كنم و يكدفعه ضربه بزنم. خلاصه كنم كه براي آقاي مشاور هم با همون طول و تفصيل زندگيمو شرح دادم. اين بار ديگه مي دونستم كه بابت هر 45 دقيقه بايد 20 تومن بدم ولي انگار نه انگار. آخر سر هم دلمو زدم به دريا و قضيه پيدا شدن يه لول ترياك توي جيب پالتوي شوهرمو گفتم و خلاص. خداييش اين يكي فرق مي كرد و با اولين سوالش فهميدم درست اومدم.يه دفعه و خيلي جدي پرسيد: شما از كجا مي دوني باید بگی "یه لول تریاک"؟ماتم برد. از كجا مي دونستم؟ واقعا من اينو از كجا مي دونستم؟ هر چي فكر كردم يادم نيومد. دماغمو پاك كردمو گفتم كه نمي دونم. دو سه تا سوال حرفه اي پرسيد كه كمكم كنه يادم بياد. مثلا اين كه آيا كسي توي خونواده من يا شوهرم اين كاره هست كه من از اون يا دور و بري هاش شنيده باشم "يه لول ترياك"، يا چقدر فيلماي مربوط به اعتياد و مواد مخدر نگاه مي كنم و آيا از دوستام كسي قرباني اعتياد شده يا نه. خلاصه همه فكر و ذكرش شده بود اين كه من اين كلمه لول رو از كجا بلدم. منم هر چي فكر مي كردم يادم نميومد. جونم داشت بالا ميومد ديدم ول كن نيست ناچار گفتم زمان دانشجويي از بچه ها شنيدم، كه انگار قانع شد يا شايدم بي خيال كه يه سوال اساسي ديگه پرسيد. بعد از اون همه شرح و توضيح كه من داده بودم و ذكر جزئيات ، پرسيد تحصيلات من و بيمار چقدره؟ يه بار گفته بودم ولي دوباره گفتم. توضيح داد كه حالا كه هردومون تحصيل كرده ايم خيلي از مسائل حله و لازم نيست يادآوري كنه كه معتاد مجرم نيست و ... همه رو يادآوري كرد!
ساعت بالاي سرش نشون مي داد كه 45 دقيقه اول تموم شده و رفتيم تو بيست تومن بعدي. انقدر گفت تا مطمئن شد ذهن من آماده س و به قول خودش گارد نگرفته م و شوهرمو دوست دارمو مي خوام بهش كمك كنم. بعد يه دفعه سكوت كرد و با طمانينه پرسيد كه ما چند ساله ازدواج كرديم؟! معركه بود. با چه دقتي به حرفام گوش كرده بود. حس كردم تمام مدتي كه من حرف مي زدم داشته كاريكاتورمو مي كشيده، آخه به پهناي صورتش، كه اتفاقا خيلي پهن بود، لبخند مي زد. توضيح دادم كه يه بار گفته م كه چهار ساله شوهرمو مي شناسم و دو ساله كه ازدواج كرديم. سري تكون داد و شروع كرد به صحبت درباره زوج هايي كه از خونواده هاشون دور هستن و فقط همديگه رو دارن و كس ديگه اي رو نمي بينن . همه فكر و ذكرشون به همديگه س. زن شك مي كنه مبادا مرده معتاد شده باشه، يا خيانت مي كنه. مرد به زنش شك مي كنه و فكر ميكنه مادر يا خواهرش زنگ مي زنن و پرش مي كنن. يه دفعه و بي مقدمه هم گفت كه بچه ها زندگي رو با گريه شروع مي كنن! 25 دقيقه از نيمه دوم گذشته بود. يه قلپ آب خورد و فيلسوفانه گفت " بله، بچه ها زندگي رو با گريه شروع مي كنن و حداقل تا دو سال بعد اين كارو ادامه ميدن. يا گرسنه ن يا شير نمي خورن يا بايد جاشون عوض بشه. يا شكمشون كار نمي كنه يا اسهالن. يا گوششون عفونت مي كنه تب مي كنن، يا دارن دندون در ميارن، يا واكسن زدن. خلاصه يه دو سالي به هر دليلي گريه مي كنن و نياز به توجه و مراقبت دارن و فكر آدمو از هر چيزي غير از خودشون منحرف مي كنن. مشكل خيلي از زوج ها اينه كه بچه ندارن و هي به هم گير مي دن. فكر نمي كنين اگه بچه دار شين ديگه اين نگراني ها سراغتون نمي ياد." چشمام گرد شده بود. يك كم نیگاش كردم تا مطمئن شم كه جدي ميگه يا شوخي مي كنه تا حال من عوض شه. جدي جدي بود. هنوز داشت از مزاياي بچه داشتن و معايب زندگي دو نفره حرف ميزد و منو قانع مي كرد كه مشكل زندگيم نبود بچه س. خوب مي دونين ديگه لازم نبود چيزي بگه، من ديگه حرفاشو نميشنيدم و تصميم خودمو گرفته بودم. راست مي گفت زندگي بدون بچه معني نداره. يه بچه همه چيزو درست مي كنه. فوقش وقتايي كه خيلي گريه و بي تابي مي كنه و هيچ جوري آروم نميشه يه ذره از اينکه پیدا کردم ميذارم گوشه لپش!