زندگي چيه؟ صبح بيدارشدن و سركار رفتن. ناهار خوردن و برگشتن از سركار ، استراحت و شام پختن و جمع و جور كردن ظرف ها و بعد خوابيدن و دوباره فردا صبح ... .

زندگينامه بعضي از آدم ها و شرح فعاليت ها و كارهاشون باعث مي شود احساس پوچي كنم. نمي گم كارهايي كه گفتم بيهوده هستند. زندگي استراحت، عشق، كار و  خيلي چيزاي ديگه هم مي خواد. اما كارهاي زيادديگه اي هم مي شود انجام داد كه من ازشان غافلم. وقتي مي شنوم كه عده اي از جوون ها دور هم جمع شده اند و توي مناطق پايين شهر و محل تجمع معتادهاي تزريقي سرنگ توزيع مي كنند تا مبادا ايدز هم به اعتياد اونها اضافه بشود، وقتي مي شنوم كه تعدادي از مادرها صبح ها ديگ سوپ بار مي گذارند و هر ظهر توي يكي از مدارس فقيرنشين شهر تقسيم مي كنند، وقتي مي بينم خانم ها غذا مي پزند و نمايشگاه فروش غذاي خانگي به نفع كودكان بيمار، فقير يا بي سرپرست برگزار مي كنند، دخترها توي خانه كاردستي درست مي كنند و نشان صلح به آن ها مي چسبانند و به ديدن بچه هاي پرورشگاه مي روند، دانشجوها به مدارس مناطق فقيرنشين مي روند و به بچه هاي باهوش و بي بضاعت درس مي دهند، آدم هايي متهمين كم سن و سال يا اصلا بزرگ ترهاي محكوم به اعدام رو پيدا مي كنند، سراغ شاكي مي روند سعي مي كنند اونها رو از قصاص منصرف كنند.

 چقدر مي شود كار كرد. چه قدر مي شود از زندگي با ديگران و بودن در كنار آن ها لذت برد. آدم ها را خوشحال كرد، غم ها رو به شادي تبديل كرد و جلوي ريختن اشك ها را گرفت.

من چقدر از لذت و زيبايي زندگي را گم كرده ام؟

مي شود براي بچه هاي بزهكار كانون اصلاح و تربيت كلاس درس گذاشت يا براشون كتاب خوند.

بهزيستي جاهايي دارد براي نگه داشتن دختراي فراري. مي شود به اين دخترا موسيقي، نقاشي و خوشنويسي ياد داد.

خيلي از اين كارها هيچ هزينه اي ندارد. فقط كمي عشق مي خواد و بعد هم همت. اگر همت نباشد مثل من عاشق بي عمل مي شوي. عاشق بي قرار ولي ساكن. شايد بروم سراغ تشكيل يك سازمان NGO وشايد هم براي شروع از عضويت توي يكي از اين سازمان هاي موجود شروع كنم. روزاي قشنگ بهار و طولاني تابستان عشق توي هوا مي چرخد و به آدم انرژي مي دهد. بايد از اين انرژي استفاده كنم وگرنه مي پرد بدون اين كه من حسش كرده باشم.