مادري
از كودكي ام بيشتر از هر چيزي تمايل به مادربودن و حس مادرانه يادم مي آيد. عروسكم دخترم بود. بهش غذا مي دادم. لباس هايش را عوض مي كردم. مي خواباندمش و وقتي خواب بود آرام تر حرف مي زدم. عروسكم را روي پايم مي گذاشتم، دعوايش مي كردم كه چرا نمي خوابد و قربون صدقه اش مي رفتم تا بخوابد. خاله بازي مي كردم " من مامان باشم تو هم دخترم". بزرگتر كه شدم نوزادي را ديدم كه موقع شير خوردن مادرش را نوازش مي كرد و فكر كردم چقدر بايد لذتبخش باشد. بدون اين كه بگويي يا بخواهي همان كاري را مي كند ذرات وجودت مي خواهند. اين عشق خالص است. بدون ذره اي شهوت. و حالا مي دانم كه نوزاد قبل از اين كه چيز ديگري را بشنود، ببيند و بشناسد ضربان قلب من را، صدايم را و نفس هايم را مي شناسد و فقط آن ها را مي خواهد. فقط با من آرام مي گيرد و شير كه مي خورد، سينه هايم را، صورتم را و لب هايم را نوازش مي كند.
مادر بودن و مادري كردن زيباست. اما هر چه بيشتر بخواهي اش، بيشتر از آن منعت مي كنند. عروسك را از روي پايت بر مي دارند و جايش لوگو مي دهند تا فقط باهوش باشي. برايت تفنگ و ماشين مي خرند و جانوران پلاستيكي تا لوس نشوي و ترسو نباشي. استعداد نقاشي و شعر و موسيقي ات را تقويت مي كنند، معلم مي گيرند و كلاس مي فرستندت. ولي مادري يادت نمي دهند.بزرگتر كه مي شوي علامت روشنفكر بودنت بايد بيزاري ازنوزادها باشد. دوست داشتن بچه ها كه از غريزه مادري ات مي آيد سبك و دور از تفكرات روشن زن آزاد است. بايد غريزه ات را سركوب كني، يا حداقل پنهانش كني و به خودت دروغ بگويي و آن قدر اين دروغ را تكرار كني تا خودت باورت شود مادر شدن را نمي خواهي. "مادر شدن" نه ، اسمش را گذاشته اند "بچه داري". وقتي مي خواهند زن را تحقير كنند و بگويند نبايد يا نمي تواند كاري را انجام دهد، مي فرستندش پي "بچه داري". ازدواج كه مي كني زنان مسن تر تشويقت مي كنند عاقل باشي و عاقل هم كه خودش را اسير بچه نمي كند. نصيحتت مي كنند كه از كهنه شوري بترسي و ... . زيباترين غريزه ات را با چه الفاظي پايمال مي كنند.
مادري آفرينش است. كهكشان ها، آسمان و زمين نبود. دريا و خشكي، آب و باد و باران نبود. آدم نبود. هستي نبود و همه را خدا آفريد.
هنرمند هم مي آفريند. نقاش روي بوم سفيدي كوه و دريا و درخت و احساس مي آفريند. موسيقيدان با صداهاي ساده آهنگ هايي مي سازد كه احساسات وصف ناپذير آدم را گفتني مي كند. شاعر قلم و كاغذ مي خواهد و مجسمه ساز تنديس ها را از سنگ يا چوب مي تراشد. آفرينش هنرمند با آفريده هاي خدا فرق هايي دارد. خدا براي آفرينش ماده و ابزار نمي خواهد.
من زنم و زايش هنر خلقتم است. زايش آفرينشي خدايي است. من هم بدون ابزار مي آفرينم. كافي است نيازهاي اوليه ام هوا و آب و غذا و نيازهاي جسماني ام برآورده شود. من موجودي مثل خودم مي آفرينم. گوشه هايي از چهره پدر، پدر بزرگ يا ديگري را به او مي بخشم تا پدرش هم احساس آفريدن پيدا كند. گرچه خودش مي داند آن چه من تجربه مي كنم و با قلبم مي چشم، با حال و هواي او فرق زيادي دارد. شايد هم علت ستيزه اش با مادري من، حسادتش به رابطه ام با زاده و تلاشش براي كوچك شمردن مادري از همين ناتواني در آفريدن است.
اين ها كه مي گويم بازي با كلمات نيست. حقيقت است.اما به خاطر تكرار و فراواني، زيبايي و شگفتي اش فراموش شده و ميان روزمرگي مان گم شده.
من زنم. فمينيست نيستم. مكتب فكري ام اسم ندارد. فكر خودم است.زياد هم نمي خواهم. مي خواهم بگذارند زن باشم. جوري نربيتم نكنند كه مادر بودن را فراموش كنم. هر چه مي خواهند از موسيقي و شعر ونقاشي، رياضي و ادبيات و فيزيك را يادم بدهند. خيلي جدي و خوب هم يادم بدهند. اما مادري را هم يادم بدهند،